*~*~*~*~*~*~*~*
در حالی که پرستار مشغول تزریق بود. ورونیکا دوباره پرسید: چقدر وقت دارم؟
ـ بیست و چهار ساعت، شاید کم تر
ورونیکا سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. اما توانست بر خودش غلبه کند
میخواهم دو خواهش بکنم. اول، دارویی به من بدهید تزریقی یا هر طور دیگر تا بتوانم بیدار بمانم واز هر لحظه باقی مانده زندگی ام لذت ببرم. من خیلی خسته ام اما نمیخواهم بخوابم کارهای زیادی دارم کارهایی که همیشه در روزهایی که فکر میکردم زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکول کرده ام. کارهایی که وقتی به این فکر افتادم که زندگی ارزش زیستن ندارد, علاقه را به آنها از دست دادم
ـ و خواهش دوم چیست؟
می خواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم. میخواهم قلعه لیوبلینا را ببینم. همیشه همان جا بوده و من هیچوقت کنجکاو نبوده ام که بروم و از نزدیک ببینمش. میخواهم با زنی که در زمستان شاه بلوط و در تابستان گل می فروشد، صحبت کنم. بار ها از کنار هم رد شده ایم، و هیچ وقت از او نپرسیده ام حالش چطور است. و میخواهم بدون بالاپوش بیرون بروم و در برف قدم بزنم میخواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه؟!! من که همیشه گرم میپوشیدم، همیشه انقدر از سرما خوردگی می ترسیدم
خلاصه دکتر، میخواهم باران را روی صورتم احساس کنم,به هر مردی که خوشم می آید لبخند بزنم، تمام قهوه هایی را که ممکن است مردها برایم بخرند بپذیرم.
می خواهم مادرم را ببوسم بگویم دوستش دارم در دامنش گریه کنم بدون اینکه از نشان دادن احساسم خجالت بکشم.احساسات من همیشه بوده اند، فقط پنهان شان می کردم
♦♦---------------♦♦
پائولو کوئلیو
|ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد|