♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
شرط میبندم هیچ یک از شما نمیدانید که ترکیدن چقدر درد دارد؛ اما توپ ترکیده میدانست؛ چون یک روز این بلا سرش آمد
خیلی دردناک بود. موقعی که بادِ توپ خارج میشد، درد همان طور ادامه داشت
بعد از آن، دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت
توپِ ترکیده، زیر کاناپه توی ایوان افتاده بود و با خودش فکر میکرد: دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد. من ترکیدهام
چوب اسکی که گوشهای ایستاده بود
به راکت تنیس که روی کاناپه دراز کشیده بود، گفت: آن توپِ ترکیده را میبینی؟
دیگر به هیچ درد نمیخورد؛ چون نمیشود با آن بازی کرد.
راکت تنیس، دلش برای توپ ترکیده سوخت: راست میگویی؟ چه حیف
خیلی تأثر آور است که آدم به هیچ درد نخورد
توپ ترکیده با شنیدن حرفهای راکت تنیس، خواست آه عمیقی بکشد که یادش آمد دیگر درون او هوا وجود ندارد
مگر آدم می تواند بدون اینکه درونش هوا باشد، آه بکشد؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
گشایش داستان اثر مظفر سالاری