♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
میدانست عاشق چرخفلکم و چرخفلک را به خانه آورده بود
البته نه چرخفلکی از جنس آهن مدور؛ چرخفلکی از نوع دیگر، از جنس دستهای مهربان خودش
دستهایش را زیر بغلم میزد، من را بلند میکرد
خودش میچرخید و من را میچرخاند
ما میچرخیدیم و دنیا دورسرمان میچرخید
نگاه شاد و پرنشاطمان در هم گره میخورد
با چشمانی سراسر شادی دایی را میدیدم که لبخندی بزرگ بر چهره دارد
از چشمانش شادی میبارید
رمان آذرخش – صفحه ۳۲
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
نمیدانم چه شد که ناگهان تو وارد زندگیام شدی، اما این سوال اصلی زندگیام نیست
پرسشی که برای آن هیچ پاسخی در ذهن ندارم این است که چگونه این بیست و سه سال زندگی را بدون تو گذراندهام
چگونه بار این خلا عشقی را به دوش کشیدم و زیر بار سنگینش نشکستم
تو هوای پاکی برای نفس کشیدن و من در این سالها بدون تنفسی درست زندگی را کشاندم به زور، به امید روزی که تو بیایی
همیشه میدانستم عاشقی راستین در انتظارم ایستاده است
رمان آذرخش – صفحه ۳۱۸
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
من برخلاف شما حاضر نیستم با فرار از عشق، خودم رو راحت کنم
میخوام با اون اژدهای ظاهرا وحشتناک دم در قلعه مبارزه کنم، چون میدنم عشق رو به ترسوها نمیدن
پاداش عشق مال کسیه که تحمل زجر و عذابش رو داشته، نه شخصی که به دنبال راحتترین راهه
رمان آذرخش – صفحه ۴۲۵
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
آذرخش
اثر لیلا رعیت