♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥پیرزن با سرعتی عجیب و باورنکردنی دست زیر لباس سیاهش کرد و قابی را بیرون آوردداخلش عکسی بود محومتعلق به اویل قرن. عکس را گذاشت روی میزمواظب بود زنجیر قاب از دستش خارج نشودآن را چنان در دست میفشرد که انگار ماشه است. گفت«این پدرم است»انگار همین یک جمله برای توضیح هر چیزی کفایت میکردرمان بیوهها – صفحه ۳۵♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥یک راز. گوش کن، احمق کوچولو، یک جور راز دیگر. خیلی سادهآدمها هیچوقت تنها نیستنددر بدترین لحظهها هم کافی است به درون خودت رجوع کنی و آن جا او، تو، هرکس، چیزی را میبیند کهخب، واقعیت این است که هر آدمی گوشهای از دلش را خانهی کسانی میکند که دوستشان داردو کل قضیه همین است. اگر عشقی وجود داشته باشد، آن آدمها درون تو هستنداین نظامیها فکر میکنن ما بیدفاع و درماندهایم. اما دل آدم بیشتر برای خود آنها میسوزد، چون انقدر کورند که ارتباطشان با درون خودشان قطع شده استرمان بیوهها – صفحه ۱۹۳♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥رمان بیوههااثر آریل دورفمن