شیخ سوار بر خرش می رفت ، و داشت از کنار مریدی که در زیر درخت خوابیده بود میگذشت
مرید خرو پوف کنان بود و در خواب هزیون میگفت و اینچنین سخن بر زبان میآورد
من زن میخوام ... ولم کنید او از آنه من است و در خواب عمیقی بود و دهانش هنگام خورو پوف باز میماند
ناگهان شیخ دید که ماری در حاله رفتن به دهان اوس
شیخ به یک باره برای کمک به مریدش لگدی به خرش زد تا خر تند تر برود ، خر بدون توجه به لگد شیخ همچنان آهسته حرکت میکرد ، شیخ اندکی دست در دماغ خویش کرد و فکری به ذهنش رسید ، دست در خورجین خود کرد و اندکی فلفل به مخرج خر استعمال کرد ، به یک باره آتش از خر به پا خواست و خر و شیخ هر دو به درخت خوردند
ولی دیگر کار از کار گذشته بود و سعی و تلاش و فکره او به جایی نرسید و مار به دهن مرید رفته بود
شیخ که در اثر برخورد با درخت مغزش ضربه خورده بود و دود از خرش بلند شده بود برای نجات مرید خواب نقشه ای کشید
برای همین بدون اینکه مرید را بیدار کند و توضیح دهد که ماری به شکم تو رفته ، پای او را به خر که بی هوش افتاده بود ، بست و با تازیانه شروع به زدن مرید کرد
مرید که خواب بود و با ضربه ی تازیانه از خواب بر خواسته بود ؛ خشتکش اتصالی کرد و از ترس شیخ ، که او را کتک میزد ، صدای بز میداد و فرار میکرد و چون پای او به خر بسته شده بود نمیتوانست زیاد دور شود
و شیخ همچنان با تازیانه دنبال او دور تا دوره خره بیهوش میدویدند
مرید که دید شیخ دست بردار نیست هی دوره خر میدوید و نمیتوانست پای خود را که به خر بسته شده باز کند چون به محض ایستادن شیخ او را سیاهو کبود میکرد و او را با شدت می زد
مرید پس از دویدن های طولانی خسته و نالان به زیر درختی که پای آن خوابیده بود پناه گرفت ، و شیخ او را مجبور به خوردن سیب های گندیده ی پایین درخت کرد ؛ به طوری که شکم او از فرط خوردن باد کرد و بعد دوباره مرید بیچاره را مجبور کرد که دور خر بدود
هر چه مرید التماس می کرد فایده نداشت، کار به جایی رسیده بود که اشک می ریخت و نفرین می کرد و شیخ را فحش می داد ولی شیخ گوشش به این حرفها بدهکار نبود و به کار خویش مشغول بود و در جوابه فحش ها و نفرین ها میفرمود ننته
این وضعیت تا غروب ادامه پیدا کرد تا جایی که مریده مار خورده دیگر انرژی برای دویدن نداشت و از طرفی سیبهای گندیده درون شکمش نیز بسیار آزارش می دادند تا جایی که دیگر نتوانست تحمل کند و تمام آنچه که درون شکمش بود یک جا بالا آورد و خالی کرد، تازه آنجا بود که چشمش به مار افتاد و سمی که از داخل شکمش بیرون می آمد را دید
گیج و مبهوت به مرد شیخ نگاه کرد و گفت ؛ یا شیخ اینقد کتکم زده ایی روده ام را بالا آوردم
سپس شیخ گفت اخمخ مار است نه روده
مرید به یک باره از فرط شنیدن این سخن بقیه ی سیب های گندیده را اینبار پایین آورد و به خر تبدیل شد
و به شیخ گفت به راستی که پدرم را در اوردی و من جانم را مدیون تو هستم . من برای تمام نادانیم از تو عذر می خواهم و برای تمام ناسزاهایی که به تو داده ام از تو حلالیت می خواهم
اما خوب یا شیخ چرا از اول به من ماجرا را نگفتی تا من آنگونه برخورد نکنم
شیخ در حالی که سوار بر خرش در افق محو میشد و از مرید آشفته دور می شد به او گفت: اگر من از همان اول به تو میگفتم قضیه رو از ترس بر خود میریدندی
مرید با شنیدن این سخن مُشتی فلفل به مخرج خود استعمال کرد و به یک باره منفجر شد و خشتک سر تا سره بیابان را فرا گرفت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
هرگز مار نخورید