بهلول دانا! بهلول ديوانه! :)
روزي بهلول از كوچه اي ميگذشت، شخصي بالايش صدا زده گفت: اي بهلول دانا! مبلغي پول دارم، امسال چه بخرم كه فايده كنم؟
ـ برو، تمباكو بخر! مردك تمباكوخريد، وقتيكه زمستان شد، تمباكو قيمت پيدا كرد. به قيمت خوبي به فروش رسيد. بقيه هر قدر كه ماند، هر چند كه از عمر تمباكو ميگذشت، چون تمباكوي كهنه قيمت زياد تري داشت، لهذا به قيمت بسيار خوبتر فروخته ميشد وسرانجام فايده بسياري نصيب اوشد.
يك روز باز بهلول از كوچه مي گذشت كه مردك بالايش صد ا زده و گفت: اي بهلول ديوانه! پارسال كار خوبي به من ياد دادي، بسيار فايد ه كردم، بگو امسال چه خريداري كنم؟
برو، پياز بخر! مردك كه از گفته پارسال بهلول فايده، خوبي برداشته بود، با اعتمادي كه به گفته اش داشت هرچه سرمايه داشت و هر چه فايده كرده بود.
همه را حريصانه پياز خريد و به خانه ها گدام كرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پياز، فايده هنگفتي بر دارد. چون نگاهداري پياز را نمي دانست، پياز ها همه نيش كشيده و خراب شد و هر روز صد ها من پياز گنده را بيرون كرده به خندق ميريختند و عاقبت تمام پياز ها از كار برامده خراب گرديد و مردك بيچاره نهايت خساره مند شد.
مردك اين مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول ميگشت تا او را يافته و انتقام خود را از وي بگيرد.
همينكه به بهلول رسيد، گفت: اي بهلول! چرا گفتي كه پياز بخرم و اينقدرها خساره مند شوم؟
بهلول در جوابش گفت: اي برادر! آن وقت كه مرا بهلول دانا خطاب كردي، از روي دانايي گفتم«برو، تمباكو بخر»
اين مرتبه كه مرا بهلول ديوانه گفتي، از روي ديوانگي گفتم «برو، پياز بخر»
و اين جزاي عمل خود تست. مردك خجل شده راه خود را پيش گرفته رفت و خود را ملامت ميكرد كه براستي، گناه از او بوده.