*~*~*~*~*~*~*~* مش ممد حسن نهال درختی را کاشت که بار نمى داد اهل ده گفتند: بار نمى ده مشدیمش ممد توجه نکرد. خاک پای درخت ریخت. باز گفتند: بار نمى ده. از ما گفتنتوجه نکرد، آبش داد. گفتند: به خرجت که نمى ره. خود دانیو رفتندمش ممد هر روز مى آمد و نهال کوچک را آب مى داد اهل ده بعد از مدتى ببین خودشان گفتند: نکنه بار بده؟ آبرومون مى رهنهال قد کشید و تنه داد. بزرگ شد، اما از میوه خبری نبود. مش ممد تمام درخت هاش را رها کرده بود اما این یکى را ول کن نبود. صبح و شب به تیمار همین تک درخت مشغول بود. درخت بزرگ و بالغ شده بود اما بار نمى داد. اهل ده گفتند: نگفتیم بار نمى ده؟ نگفتیم وقتتو تلف مى کنى؟درخت های دیگر مش ممد همگى خشک و پوک و کرمو شده بودند. اهل ده مى گفتند: خسرالدنیا و الاخره که مى گن تویی. هر چی داشتى از بین بردی چسبیدی به اونی که تو زرد از آب دراومدهمش ممد توجه نکرد. کود پای درخت ریخت و خاک دورش را بیل برگردان کرد. آفتاب داشت غروب مى کرد دهاتى ها رفتند. مش ممد سر بیلش را فرو کرد تو خاک نشست و به درخت تکیه داددرخت به حرف آمد: از این همه حرف و نیش زبون خسته نشدی مش ممد؟مش ممد چیزی نگفت. به غروب نگاه مى کرد. درخت گفت: منم که بار ندادم. واسه چی عمرتو پای من تلف کردی؟مش ممد بلند شد. بیل را از زمین بیرون کشید و به دوش گرفت. گفت: ولت کنم برم؟درخت گفت: نهمش ممد گفت: واسه چى نه؟درخت گفت: چون مى خوامتمش ممد گفت: مى گم یکى دیگه آبت بده، خاکتو عوض کنهدرخت گفت: مشکل من آب و خاک و کود نیستمش ممد گفت: پس چته؟درخت گفت: من به تو وابسته شدم. بری، رفتممش ممد سر شست و سبابه اش را به هم نزدیک کرد. نشان درخت داد و گفت: یه انقدم به دل بدبخت من فکر کن. روزی که رفتم نهال بگیرم از پیشت رد مى شدم. لباسم گیر کرد به خارت. اومدم جدا کنم، یکى از خارات رفت تو انگشتم. لباسمو جدا کردم خارو از انگشتم بیرون کشیدم. شب رفتم خونه لباس سوراخو آویزون کردم به باهوی در. رفتم تو جا. انگشتم مى سوخت دیدم زخمت به دلم اثر کرده. به خودم گفتم مشدی یه عمر برا میوه درخت کاشتى، یه بار واسه دلت بکار. صبح برگشتم گرفتمت. من خودتو مى خوام. نه میوه تودرخت شکوفه داد. میوه داد، ناگهان، از تمام شاخه هاش میوه آویزان شد. مش ممد گفت: غمزه واسه یکى دیگه بیا. من دیگه میلی به میوه ندارمدرخت گفت: تو آفتاب سایه ى سرت مى شم. تو مهتاب صورتتو با برگام پولک پولک مى کنممش ممد گفت: لازم ندارمدرخت گفت: یه چی ازم بخواهمش ممد گفت: چیزی احتیاج ندارمدرخت گفت: آرزوهاتو برآورده مى کنممش ممد گفت: قبلا آرزو کشی کردمدرخت گفت: پس دیگه وقتشهمش ممد گفت: آره آخریشم بهت مى دمو همانجا جان داد و کود ِ درخت شد. تا آن وقت نام درخت در سکوت ورد زبان و دل مش ممد بود. بعد از آن، نام مش ممد ورد دل درخت شد *~*~*~*~*~*~*~* علیرضا روشن❇ ❇کتاب: من مش ممد بودم