-----------------**-- وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتمپیرمرد با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون گره کرده! که میشود گفت تقریبا در قسمت خانم هاخانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت شروع کرد به غرلند کردنبرای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالیخانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته برهدستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟خب پیرمرد ِ! شاید پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینهآدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیاء کجا رفته!؟سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشدبیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنمبه ایستگاه نزدیک می شدیمپیرمرد میخواست پیاده شوددستش را داخل جیبش بردپنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفتگفت: دخترم این چند تومنیه؟بغض گلویم را گرفت، پیرمرد کم بینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد -----------------**--