داستانی زیبا از مولانا پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد
می گویند : روزی مولانا ، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد شمس به خانه ی مولانا رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ رفت روزی زاهدی در آسیاب آسیابان را صدا زد با عتاب گفت دانی کیستم من گفت :نه گفت نشناسی مرا، ای رو سیه این منم ، من زاهدی عالیمقام در رکوع و درسجودم صبح وشام ذکر یا قدوس ویا سبوح من برده تا پیش ملایک روح من مستجاب الدعوه ام تنها وبس عزت مارا نداند هیچ کس هرچه خواهم از خدا ، آن میشود بانفیرم زنده ، بی جان میشود حال برخیز وبه خدمت کن شتاب گندم آوردم برای آسیاب زود این گندم درون دلو ریز تا بخواهم از خدا باشی عزیز آسیابت را کنم کاخی بلند برتو پوشانم لباسی از پرند صد غلام وصد کنیز خوبرو میکنم امشب برایت آرزو آسیابان گفت ای مردخدا من کجا و آنچه میگویی کجا چون که عمری را به همت زیستم راغب یک کاخ و دربان نیستم درمرامم هرکسی را حرمتیست آسیابم هم ، همیشه نوبتیست نوبتت چون شد کنم بار تو باز خواه مومن باش و خواهی بی نماز باز زاهد کرد فریاد و عتاب کاسیابت برسرت سازم خراب یک دعا گویم سقط گردد خرت بر زمین ریزد همه بار و برت آسیابان خنده زد ای مرد حق از چه بر بیهوده می ریزی عرق گر دعاهای تو می سازد مجاب با دعایی گندم خود را بساب... ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مولانا
*gol_rose* در این عمری که میداﻧﻲ فقط چندی تو مهماﻧﻲ به جان و دل تو عاشق باش......رفیقان را.......مراقب باش...... مراقب باش ﺗﻮ به آﻧﻲ دل موری نرنجاﻧﻲ که در آخر تو میمانی و مشتی خاک که از آنی دلا یاران سه قسمند گر بدانی زبانی اند و نانی اند و جانی به نانی نان بده از در برانش محبت کن به یاران زبانی ولیکن یار جانی را نگه دار به پایش جان بده تا میتوانی * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * *ghalb* اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم *ghalb*
داستانی از مولانا _ شعرش رو هم پایین نوشتم روزی خدا به عزرائیل گفت : این همه جون گرفتی و روحشون رو اخذ کردی دلت به حال کی سوخت عزرائیل جواب داد من دلم به حال تمام بنده هات میسوزه برای گرفتنه جونشون و حاضرم که این درد و زجر جون کندن رو به خودم میداد تا این درد رو نبینم به بندهات خدا گفت حال بگو که ازین میان کدوم دلت رو اتیش زد و خیلی دلت سوخت براش عزرائیل جواب داد روزی کشتی را به دستورت به موجها در آویختم و خورد شد گفتی جون همه رو بگیر به غیر از یه مادر و نوزاد که روی تکه چوبی پناه برده بودند و موج به به هر طرفشون میکشید و مادر روی تخته آویزون و نوزاد روی تخته شناور بودند باز دستور رسید که جان مادر رو اخذ کن و جون مادر رو زمانی که کودک از سینه ی مادر شیر میخورد اخذ کردم و تو خود میدانی که چه سخت آمد به من در آن زمانو تلخی و گریه ی اون بچه از یادم نرفت خدا گفت: حق این طفل از فضل خودم این بود که به موج گفتم اون رو به بیشه ایی انداختم بیشه ایی پر از گل و سوسن و ریحان پر از درختهای میوه دار و پر برکت در کنار چشمه های آب زلال شیرین و طفل رو با هزار واسطه بزرگ کردم و هزاران مرغ را هم نوا کردم که برایش لالایی و قصه کنند بسترش پر از نسترن کردم و از هر بلا ایمنش کردم به خورشید گفتم اورا میازار باد رو گفتم که آهسته نوازشش کن ابر را گفتم باران نبار بر پیکرش، به رعد گفتم صدا بالا مبر ماده ببری تازه زاییده بود دستور به شیر دادانش کردم قبول کرد شیرش داد و کردش شیر مرد من از هر پدر و مادری بهتر برای اون طفل بودم چون مادر و پدران را رسم پدری و مادری من آموختمشان من این طفل رو برای خود پرورشش دادم :) شکر او این شد این بنده ی جلیل _ که شد او نمرود و سوزنده خیلیل شکر او این شد که شد نمرود و کسی بود که سوزاننده ی ابراهیم شد ********* مولوی مثنوی معنوی دفتر ششم بخش 135 بخش ۱۳۵ - خطاب حق تعالی به عزرائیل علیهالسلام کی ترا رحم بر کی بیشتر آمد ازین خلایق کی جانشان قبض کردی و جواب دادن عزرائیل حضرت را حق به عزرائیل میگفت ای نقیب _ بر کی رحم آمد ترا از هر کئیب گفت بر جمله دلم سوزد به درد _ لیک ترسم امر را اهمال کرد تا بگویم کاشکی یزدان مرا _ در عوض قربان کند بهر فتی گفت بر کی بیشتر رحم آمدت _ از کی دل پر سوز و بریانتر شدت گفت روزی کشتیی بر موج تیز _ من شکستم ز امر تا شد ریز ریز پس بگفتی قبض کن جان همه _ جز زنی و غیر طفلی زان رمه هر دو بر یک تختهای در ماندند _ تخته را آن موجها میراندند باز گفتی جان مادر قبض کن _ طفل را بگذار تنها ز امر کن چون ز مادر بسکلیدم طفل را _ خود تو میدانی چه تلخ آمد مرا بس بدیدم دود ماتمهای زفت _ تلخی آن طفل از فکرم نرفت گفت حق آن طفل را از فضل خویش _ موج را گفتم فکن در بیشهایش بیشهای پر سوسن و ریحان و گل _ پر درخت میوهدار خوشاکل چشمههای آب شیرین زلال _ پروریدم طفل را با صد دلال صد هزاران مرغ مطرب خوشصدا _ اندر آن روضه فکنده صد نوا پسترش کردم ز برگ نسترن _ کرده او را آمن از صدمه ی فتن گفته من خورشید را کو را مگز _ باد را گفته برو آهسته وز ابر را گفته برو باران مریز _ برق را گفته برو مگرای تیز زین چمن ای دی مبران اعتدال _ پنجه ای بهمن برین روضه ممال ~~~~~~ مولوی مثنوی معنوی دفتر ششم بخش 137 حاصل آن روضه چو باغ عارفان _ از سموم صرصر آمد در امان یک پلنگی طفلکان نو زاده بود _ گفتم او را شیر ده طاعت نمود پس بدادش شیر و خدمتهاش کرد _ تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد چون فطامش شد بگفتم با پری _ تا در آموزید نطق و داوری پرورش دادم مر او را زان چمن _ کی بگفت اندر بگنجد فن من داده من ایوب را مهر پدر _بهر مهمانی کرمان بیضرر داده کرمان را برو مهر ولد _ بر پدر من اینت قدرت اینت ید مادران را داب من آموختم _چون بود لطفی که من افروختم صد عنایت کردم و صد رابطه _ تا ببیند لطف من بیواسطه تا نباشد از سبب در کشمکش _تا بود هر استعانت از منش ورنه تا خود هیچ عذری نبودش _شکوتی نبود ز هر یار بدش این حضانه دید با صد رابطه _که بپروردم ورا بیواسطه شکر او آن بود ای بندهٔ جلیل _ که شد او نمرود و سوزندهٔ خلیل همچنان کین شاهزاده شکر شاه _ کرد استکبار و استکثار جاه که چرا من تابع غیری شوم _ چونک صاحب ملک و اقبال نوم
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم