داستانی از مولانا _ شعرش رو هم پایین نوشتم
روزی خدا به عزرائیل گفت : این همه جون گرفتی و روحشون رو اخذ کردی دلت به حال کی سوخت
عزرائیل جواب داد من دلم به حال تمام بنده هات میسوزه برای گرفتنه جونشون
و حاضرم که این درد و زجر جون کندن رو به خودم میداد تا این درد رو نبینم به بندهات
خدا گفت حال بگو که ازین میان کدوم دلت رو اتیش زد و خیلی دلت سوخت براش
عزرائیل جواب داد
روزی کشتی را به دستورت به موجها در آویختم و خورد شد
گفتی جون همه رو بگیر به غیر از یه مادر و نوزاد که روی تکه چوبی پناه برده بودند و موج به به هر طرفشون میکشید
و مادر روی تخته آویزون و نوزاد روی تخته شناور بودند
باز دستور رسید که جان مادر رو اخذ کن و جون مادر رو زمانی که کودک از سینه ی مادر شیر میخورد اخذ کردم
و تو خود میدانی که چه سخت آمد به من در آن زمانو تلخی و گریه ی اون بچه از یادم نرفت
خدا گفت:
حق این طفل از فضل خودم این بود که به موج گفتم اون رو به بیشه ایی انداختم
بیشه ایی پر از گل و سوسن و ریحان پر از درختهای میوه دار و پر برکت
در کنار چشمه های آب زلال شیرین و طفل رو با هزار واسطه بزرگ کردم
و هزاران مرغ را هم نوا کردم که برایش لالایی و قصه کنند
بسترش پر از نسترن کردم و از هر بلا ایمنش کردم
به خورشید گفتم اورا میازار باد رو گفتم که آهسته نوازشش کن
ابر را گفتم باران نبار بر پیکرش، به رعد گفتم صدا بالا مبر
ماده ببری تازه زاییده بود دستور به شیر دادانش کردم قبول کرد
شیرش داد و کردش شیر مرد
من از هر پدر و مادری بهتر برای اون طفل بودم چون مادر و پدران را رسم پدری و مادری من آموختمشان من این طفل رو برای خود پرورشش دادم
:)
شکر او این شد این بنده ی جلیل _ که شد او نمرود و سوزنده خیلیل
شکر او این شد که شد نمرود و کسی بود که سوزاننده ی ابراهیم شد
*********
مولوی
مثنوی معنوی
دفتر ششم بخش 135
بخش ۱۳۵ - خطاب حق تعالی به عزرائیل علیهالسلام کی ترا رحم بر کی بیشتر آمد ازین خلایق کی جانشان قبض کردی و جواب دادن عزرائیل حضرت را
حق به عزرائیل میگفت ای نقیب _ بر کی رحم آمد ترا از هر کئیب
گفت بر جمله دلم سوزد به درد _ لیک ترسم امر را اهمال کرد
تا بگویم کاشکی یزدان مرا _ در عوض قربان کند بهر فتی
گفت بر کی بیشتر رحم آمدت _ از کی دل پر سوز و بریانتر شدت
گفت روزی کشتیی بر موج تیز _ من شکستم ز امر تا شد ریز ریز
پس بگفتی قبض کن جان همه _ جز زنی و غیر طفلی زان رمه
هر دو بر یک تختهای در ماندند _ تخته را آن موجها میراندند
باز گفتی جان مادر قبض کن _ طفل را بگذار تنها ز امر کن
چون ز مادر بسکلیدم طفل را _ خود تو میدانی چه تلخ آمد مرا
بس بدیدم دود ماتمهای زفت _ تلخی آن طفل از فکرم نرفت
گفت حق آن طفل را از فضل خویش _ موج را گفتم فکن در بیشهایش
بیشهای پر سوسن و ریحان و گل _ پر درخت میوهدار خوشاکل
چشمههای آب شیرین زلال _ پروریدم طفل را با صد دلال
صد هزاران مرغ مطرب خوشصدا _ اندر آن روضه فکنده صد نوا
پسترش کردم ز برگ نسترن _ کرده او را آمن از صدمه ی فتن
گفته من خورشید را کو را مگز _ باد را گفته برو آهسته وز
ابر را گفته برو باران مریز _ برق را گفته برو مگرای تیز
زین چمن ای دی مبران اعتدال _ پنجه ای بهمن برین روضه ممال
~~~~~~
مولوی
مثنوی معنوی دفتر ششم بخش 137
حاصل آن روضه چو باغ عارفان _ از سموم صرصر آمد در امان
یک پلنگی طفلکان نو زاده بود _ گفتم او را شیر ده طاعت نمود
پس بدادش شیر و خدمتهاش کرد _ تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد
چون فطامش شد بگفتم با پری _ تا در آموزید نطق و داوری
پرورش دادم مر او را زان چمن _ کی بگفت اندر بگنجد فن من
داده من ایوب را مهر پدر _بهر مهمانی کرمان بیضرر
داده کرمان را برو مهر ولد _ بر پدر من اینت قدرت اینت ید
مادران را داب من آموختم _چون بود لطفی که من افروختم
صد عنایت کردم و صد رابطه _ تا ببیند لطف من بیواسطه
تا نباشد از سبب در کشمکش _تا بود هر استعانت از منش
ورنه تا خود هیچ عذری نبودش _شکوتی نبود ز هر یار بدش
این حضانه دید با صد رابطه _که بپروردم ورا بیواسطه
شکر او آن بود ای بندهٔ جلیل _ که شد او نمرود و سوزندهٔ خلیل
همچنان کین شاهزاده شکر شاه _ کرد استکبار و استکثار جاه
که چرا من تابع غیری شوم _ چونک صاحب ملک و اقبال نوم