*~*~*~*~*~*~*~* کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیستبا دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیستکاروان آمد و از یوسف من نیست خبراین چه راهی است که بیرون شدن از چاهش نیست ماه من نیست در این قافله راهش ندهیدکاروان باز نبندد ، شب اگر ماهش نیستنامه ای هم ننوشته است ، خدایا چه کنمگاهش این لطف به ما هست ولی گاهش نیست ماهم از آه دل سوختگاه بی خبر استمگر آیینه ی شوق و دل آگاهش نیستیارب آیینه ی او لطف و صفاییش نماندیا بساط دل بشکسته ی من آهش نیست تا خبر یافته از چاه محاق مه منماه حیران فلک جز غم جانکاهش نیستداشتم شاهی و بر تخت گلم جایش بودحالیا تخت گلم هست ولی شاهش نیست تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل استخسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیستخواهش اندر عقبش رفت و به یاران عزیزباری این مژده که چاهی به سر راهش نیست شهریارا عقب قافله ی کوی امیدگو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست *~*~*~*~*~*~*~* سید محمدحسین بهجت تبریزی❇❇متخلص به شهریار