برو بچ قوانین این مدل پست ها اینطوریه هر کسی اندازه ی دو سه جمله داستان رو پیش ببره
و جوری ادامه بدید که داستان به شکل یکنواخت باشه
توجه کنید که رعایت نوبت خیلی مهمه
من نوبت رو یاد آوری میکنم
در آخر داستان رو داخل یه بخش از پاندا میزاریم
خب داستان اینه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
میرزا در حال خواندن حشویات و وحشیجات برای دانش آموزای مکتب خونه بود
روزی روزگاری
صدای جیغ و داد از خانه ی همسایه بلند شد
زن همسایه میگفت
من دیگه طاقت زندگی با تو رو ندارم
الان میرم وسط خیابون جیغ و داد میکنم که مردم بفهمن با چه هیولایی زندگی میکنم
.
.
میخوام همه بدونن که من ازت متنفرم، تو ادم نیستی که همچین کاری کردی
هیچوقت فکرشم نمیکردم
.
.
هیچ وخت فکر نمیکردم اینقد خسیس باشی ک برام یه پاستیل نخری
دیگرا رو بیبین ویلا میخرن برا زن شون ولی تو چی هاااااا
.
.
آقای همسایه : هاااا…خونه ی او بابای اکبیریت تو ویلا زندگی میکردی که حالو از من ویلا میخوی….سی ای تو را به شاهچراغ
.
.
زن همسایه :
من تو رو دوست دارم میفهمی
این واسم خیلی سخته ک من تو رو دوس دارم ولی تو نه
تو ازت هیچ کاری بر نمیاد
من دیگه تحمل این زندگیو ندارم
.
.
میرزا که دید این زن و شوهر خیلی دارن چرت و پرت ميگن
و سه ساعته به این شکل
*montazer*
داره داستانو میخونه
ريد در جیب شوهر
و اضافه ریدمانشو به شکل پاستیل در اورد داد به زن
*righo_ha*
کتابو بست و چون اعصابش خورد شده بود شروع به کتک زدن بچه های مکتب خونه کرد
.
.
.
و یک ب یک نفری یه هندونه کرد در باکسن بچه های بی گناه
مدیر مکتب خونه یهو سر رسید و با این صحنه مواجه شد
و از عصبانیت در شلوارش رید
و میرزا هم از ترس پشت سر هم میگوزید
مدیر خشمگین شد و با قاشق داغ کون میرزا به فنا داد
بچه ها شاد گشتن و تمام هندونه هارو در کون سوخته میرزا کردن
و این شد درس عبرت برای ایندگان
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
نوشته شده به ترتیب
شیخ المریض
پری چل
فسقلی
کاکتوس
شه میم ریق
مریخی
ننه پفکی