نور آفتاب چشمام رو زد لای چشمام رو باز کردم اما وقتی یادم افتاد امروز جمعه هستش بازم خوابم برد نیم ساعت نگذشته بود که صدای مهران کل خونه رو برداشته بود کم کم به در اتاق نزدیک شد و در را باز کرد کل صورتش رو خشم فرا گرفته بود از تخت پریدم و گفتم هوی چه خبرته مگه اینجا طویله است بر عکس صورتش صدایش ارام بود اما من مهران را می شناختم اینها همش علامت خشمش بود امد نشست روی تخت