تا ساعت پنج عصر یه جورایی تو خونمون عزای عمومی بود
مامان توی بیمارستان زیر سرم بود و بابا خودشم کم کم با اون حالش باید بستری میشد
یلدا هم چندین بار حالش بهم خورد و بهروز مجبور شد ببردش خونه
و من ........فقط نشسته بودمو دعا میکردم همه چیزایی که انروز واسم اتفاق افتاده یه خواب باشه و من دوباره از صبح روزمو شروع کنم
زنگ در زده شد و من چشمم پی ساعت رفت ......ساعت پنج عصر بود
حالا باید چیکار میکردم
هنوز لباسای صبح تنم بود یکراست داخل حیاط رفتمودر را باز کردم
راننده پدر آرشام سلامی کرد و گفت
خانم فرمودند بیام دنبالتون...........چمدونتون کجاست
رو به شقایقو کورش که با نگرانی نگام میکردند گفتم