^^^^^*^^^^^
جلوی مغازه اش پارچه ی سیاه کشیده بودند.این یعنی که اوس جابر دیگر دست از تعمیر برف پاک کن و کولر و چراغ کشیده و جای دست هایش را روی ماشین های زیادی جا گذاشته و رفته
دست های ماهر و قوی و سیاهی که سفید خوانده می شدند و شیرین.از بس که به دل و دیوار جان آدم خوش می نشستند
هفته ی پیش هم پستچی همیشه با لبخند رفت.لبخند و سرعت و جدیت. به چشم هایش فکر می کنم که عسل و آویشن بود
کرونا دارد یکی یکی همکارانم را هم می برد.کسانی که آمیزه ی جوانی مصرف ناشده و شب ِ بیدار و کنکور و امتحان و کشیک و اضطراب و دغدغه اند و خستگی و آوازهای نخوانده را زندگی می کنند
بعد از این هم ماشین ها تعمیر می شوند و نامه ها به مقصد می رسند و آدم ها درمان می شوند ولی از دنیای خیلی از آدم ها دست های قوی سیاهی که سپید بودند گم می شود و لبخندی که جدی بود روی نامه ها و بسته ها مهر نمی زند و جنبش خودکاری که جوهرش شیره ی جان و جوانی آن سپید پوش ِ بغض نوش بود و حکم به بازگشت سلامتی می داد از ادامه ی بودن خیلی از آدم ها کم می شود.
کرونا، مفت بر ها و مفت خورها و مفت گوها را هم می برد
اما چه باک که لشکرشان بسیار است و به هم می مانند بی تفاوتی و بی ردی بر جان و دیواری
حس ها و حالات و خاطرات و جهان هایی از هستی کم می شوند که جای شان تا بارها و سالها پر نمی شود و چندین جای کار این بودن ِ مبهم ِ ناگشوده می لنگد