*~*~*~*~*~*~*~*
این روزها علاوه بر خودمان که در کتابفروشی بعد از تلاش برای گسترش فرهنگ مطالعه و این صحبتها دنبال یک لقمه نان حلال هم هستیم، بزرگوار دیگری هم در فروشگاه مشغول کسب درآمد هستند. درآمدی که احتمالا از مال ما هم بیشتر است
مدتی است که پسری حدودا دوازده_سیزده ساله هرروز ساعتهایی میآید و پشت یکی از میزها مینشیند و بکوب کتاب میخواند. آنقدر هم غرق مطالعه میشود که یک روز که میخواستم بگویم ظهر میخواهیم فروشگاه را برای صرف ناهار ببندیم، مجبور شدم مثل کسی که میخواهی ساعت پنج صبح از خواب بیدارش کنی، شانههایش را بگیرم و محکم تکانش دهم! معمولا هم پاهایش را از دمپایی در میآورد و دراز میکند لای پایههای میز. همین کارش باعث میشود مثل وقتی با اشتها غذا خوردن کسی را میبینی و هوس میکنی، اشتهای کتاب خواندنت باز شود
چند روز پیش همراهش مرد جاافتادهای هم آمد و وقتی که داشتم کتابی را به مرد معرفی میکردم، سر صحبت هم باز شد و فهمیدم که پدر همین پسر کتابخوار است! من هم جهت مشتریمداری و مهماننوازی شروع کردم به تعریف کردن از پسر که چقدر اهل مطالعه است و حالا کمتر بچهای اینطور است و همینطور که مشغول مشتری مداریِ بیش از حد بودم ناگهان با جمله پدر جاخوردم:
پولشو میگیره
جان؟!؟
اومد بهم گفت میخوام کار کنم پول دربیارم، گفتم برو بشین کتاب بخون، به اندازه ساعتهایی که مطالعه میکنی بهت پول میدم! بهش گفتم اصلا درس هم نمیخواد بخونی. اصل این کتاباست. تو همینارو که بخونی من راضیام ازت
پدر صحبت میکرد و من غرق در خاطراتم شده بودم. دوازده سالگیام را به یاد میآوردم که دم در یک اسباب بازی فروشی دور حرم میایستادم و اسبابب ازی ۵۰۰ تومانی میفروختم
داخل یک نی فوت میکردم و دوتا گوش آن طرفش دراز میشد و صدای سوت میداد: (آی بیا پونصد تومن، بیا تموم شدها!) واقعا آن اسباب بازیهای مسخره چه ربطی به کتاب داشت که من سر از این فضا درآوردم؟!؟
مرد داشت میگفت که جلوتر از پاساژ، در حاشیه خیابان نقرهفروشی دارد که به خودم آمدم و با شوق و ذوق سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: چه حلال است پولی که از نقره فروشی دربیاید و خرج کتابخوان شدن پسری بشود