صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازهها زیر آتش میمانند و یا به نحوی شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانهای میداد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی میگفت: دست راست من این انگشتری است
دیگری میگفت: من تسبیحم را دور گردنم میاندازم
نشانهای که یکی از بچهها داد برای ما بسیار جالب بود. او میگفت: من در خواب خُر و پُف میکنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند، شک نکنید که خودم هست
@~@~@~@~@~@
خدا نکند کسی از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی میرفت. مگر بچهها ولش می کردند. وقتی پایش می رسد به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد
مثلا از او سوال میکردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟»
دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه» و گاهی هم می گفتند: مرخصی آمدی جبهه؟
@~@~@~@~@~@
یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت، پرسیدم: چه خبر؟
گفت: جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم
گفتم: از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟
گفت: آخه همینجور که راه میرفت جار میزد: المیو المیو
@~@~@~@~@~@
بچههای گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه میشد. مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم
دیدم رزمندهای دارد میگوید: اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز میروم
پرسیدم : چی شده؟ قضیه چیه؟
همان رزمنده گفت: به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطر است. آمدم اینجا میبینم جانم در خطر است
@~@~@~@~@~@
صدا به صدا نمیرسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید. بچهها پشت سر هم صلوات میفرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشکر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد
بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات
سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید
@~@~@~@~@~@
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند. ما هم اذیتشان میکردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادرث!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد
@~@~@~@~@~@
بر خلاف همه اشخاص که موقع نماز و دعا، اگر میگفتی: «التماس دعا» جواب میشنیدی: «محتاجیم به دعا» به بعضی از بچههای حاضرجواب که میگفتی جوابهای دیگری میگفتند
یکبار به یکی گفتم: فلانی ما را هم دعا بفرما
فورا گفت: شرمنده سرم شلوغه. ولی باشه، چشم. سعی خودمو میکنم. اگه رسیدم رو چشام
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
دلتون شاد و لبتون خندون♥️