♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
کابین آسانسور را بالا میبرند و ترمزش را میزنند. با جعبه ابزارم میپرم توی چاله آسانسور. تو بگو تنور نانوایی
جای نشتیِ آب از نَمِ دیوار پیدا است
باید با تیشه دیوار را بکنم تا به لوله برسم. مشغول میشوم. بهتر است تا از گرماخفه نشدهام ترتیبش را بدهم. از بس عرق کردهام تیشه در دستم لیز میخورد و لباس به تنم چسبیده است
هر ضربهای که میزنم، مقداری نرمهسیمان به صورتم میپاشد. چیزی نمانده است. با ضربهی بعدی خُردهسنگی از دَمِ تیشه به چشمم میپَرد. چند ثانیه کور میشوم. فحش میدهم و تیشه را پرت میکنم. چشمم میسوزد و اشک میآید. میخواهم خم شوم و تیشه را بردارم، که صدای زنگ موبایلم میپیچد توی فِشفِشِ نشتی آب. روی صفحهی گوشی نوشته "بابا بهمن". با کمی کجخلقی جواب میدهم: «بله بابا! زود بگید خیلی دستم بنده
صدا قطع و وصل میشود. نمیفهمم چه میگوید. کیفیت بد صدا و سنگینی گوش بابا بهمن باعث میشود صدایم را بلندتر کنم: «بابا... جاییام که آنتن نمیده... دستم بنده... سر کارم
برای چند لحظه ارتباط برقرار میشود. میشنوم با صدای گرفته و نفسهای بُریدهبُریده میگوید: «...بابا دارم میمیرم... خودت رو برسون
داد میزنم: «چی شده؟!... بابا... بابا بهمن
اما ارتباط قطع شده است. جلدی از چاله آسانسور بیرون میآیم. کسی دور و برم نیست. شمارهی بابا بهمن را میگیرم. جواب نمیدهد. وقتی میآمدم، جای پارک نبود و ماشین را سر کوچه گذاشتم. تا آنجا میدوم و باز شماره میگیرم. خبری نیست. جواب نمیدهد
سوار ماشین میشوم و گاز میدهم. از آسمان آتش میبارد و خیابانها شلوغ است. تا خانهی بابا بهمن راه زیادی نیست. کلید میاندازم و وارد میشوم. با عرقگیر و پیژامه نشسته و به پشتی تکیه داده است. مرا که میبیند، دست به زمین میگذارد و میخواهد بلند شود
جلو میروم، دستم را روی شانهاش میگذارم و آرام مینشانمش. هِنهِنکنان میگوید: خدا خیرت بده بابا جان
سلام میکنم و میگویم: چی شده؟! من که نصفِعمر شدم
از پارچ بلوریِ یادگار مادر که همیشه کنار دستش است، برایم شربت خاکشیر میریزد و میگوید: من طوریم نیست بابا جان...کولر خرابه...گفتم دارم از گرما میمیرم
لیوان شربت را یکنفس سر میکشم. میخواهم بگویم: خب پدر جان سکتهام دادی. چرا همین رو درست نمیگی؟!؟
که یادم میآید از دو هفته... نه، حدود یک ماه قبل، بارها گفته بود کولر را برایش راه بیندازم. و من هر بار جواب داده بودم: «چشم. تو اولین فرصت.» چه میدانم، لابد خیال کرده بودم بالاخره یکی از بچهها کولر را روبهراه میکند
میروم روی پشتبام. کارِ کولر کمتر از نیمساعت طول میکشد. وقتی میآیم پایین، بابا بهمن میگوید: خیر ببینی بابا... الهی هیچوقت محتاج کسی نشی
حرفش مثل خرمالوی نارس که دهان را جمع کند، قلبم را فشار میدهد
یاد چاله آسانسور و لوله و نشتی میافتم. باید زودتر برگردم
سوئیچ و موبایلم را برمیدارم.
میخواهم خداحافظی کنم که میبینم صاحبکارم بیست و هفت مرتبه به موبایلم زنگ زده است
میگویم: ببین بابا! ببین یک ساعت که میخوام واسه خودم کاری بکنم چهقدر زنگ میزنه
هنوز حرفم تمام نشده که دوباره تماس میگیرد. دارم دنبال چیزی میگردم که به صاحبکارم بگویم. تا میگویم: «بله» منفجر میشود: کجایی تو آخه؟! چرا جواب نمیدی؟! ای خدا... دیگه داشتم ناامید میشدم... ای خدا... ای خدا... کجا رفتی یکهو؟!؟
صدایش میلرزد. احساس میکنم الان است که پَس بیفتد
میگویم: کار واجب پیش اومد خب... آقام ناخوش احوال شده بود... حالا چی شده مگه؟...
میخواستم کمی گُنده بارش کنم که خیال نکند هرجور دلش خواست میتواند صحبت کند. اما حرفم را برید که: «زودباش بیا.» و قطع کرد
بابا بهمن نگاهم میکند و سرش را پایین میاندازد. حالش، حالم را بد میکند. کنارش زانو میزنم، سرش را بغل میکنم و میگویم: فدای سرت بابا جان... ببخشید که دیر شد
روی شیارهای پیشانیاش که بوسه میزنم، عمق شیارها کمتر میشود
راه میافتم. وقتی میرسم یک عده آشنا و غریبه، "خدا را شکر" گویان دورهام میکنند
صاحبکارم از بین جمعیت میپرد بغلم میکند. پیشانیام را میبوسد و تعریف میکند که نیمساعت پیش، ترمز آسانسور در رفته و کابین افتاده است توی چاله
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
محسن سرخوش