♦♦---------------♦♦ آخرین جمعھ مهر ماھ بود مثلِ همیشھ بھ خونھ باغ رفتم!خانوم جون روسرےِ گل قرمزشو دور موهاے بافتھ شدھ ے جو گندمیش پیچیدھ و از بالا پاپیون کردھ بود ❤ توےِ اِیوون نشستھ بود، نعنا و بهار نارنج خشک میکرد و فندق و بادوم و گردو میشکست اینقد ترگُل ورگُل بود کھ بی اختیار پریدم و لپاشو بوسیدم پرسید:ناهار چے بار بزارم !؟ همینجور کھ ناخنک میزدم گفتم : هیچےخانوم جون ،با یکے از دوستام قرار دارم همونجا ناهار میخوریم 🙊 راستے خانوم جون اخھ قربونت برم حالا کو تا یلدا کو تا شباےِ سردِ پاییز و زمستون کھ بهار نارنجِ چایےهاے دبشِتو از الان آمادھ کردے دست از کار کشید و گفت: پاییز کھ بیاد پشت بندش زمستونِ! یکے از یکے دلگیرتر زمینگیرِ سرما میشم، کارام عقب میمونھ گفتم : اولا کھ خدا نکنھ زمین گیرشے 😑 دوما اینکھ پشت بندِ پاییزِ همھ کھ زمستون نیست گفت : وا ! مگھ میشھ؟ گفتم:ارھ خانوم جون پشت بندِ پاییزِ بعضیا بهارھ 😌 نگاھِ مشکوکے از بالاے عینکش بهم انداخت همون لحظھ گوشیم زنگ خورد نوشتھ بود : ) #دلبرجــان ❤ لبخندِ ریزے اومد روے لبام 😌 سرمو کھ بلند کردم داشت نگام میکرد ابروے سمتِ راستشو بالا انداخت و گفت! پاشو پدر سوختھ پاشو برو اینقدر این بهارِ بعدِ پاییزِتو منتظر نزار 🌙🐼🌿❤
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ می توان عاشق بود به همین آسانی من خودم چند سالی ست که عاشق هستم عاشق برگ درخت عاشق بوی طربناک چمن عاشق رقص شقایق در باد عاشق گندم شاد آری میتوان عاشق بود مردم شهر ولی میگویند عشق یعنی رخ زیبای نگار عشق یعنی خلوتی با یک یار یا به قول خواجه ،عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار من نمیدانم چیست اینکه این مردم گویند من نه یاری،نه نگاری و نه کناری دارم عشق را اما من با تمام دل خود میفهمم عشق یعنی رنگ زیبای انار ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ فروغ فرخزاد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چایت را بنوش نگران فردا نباش از گندمزار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ نیما یوشیج
****►◄►◄**** اواخر فروردین بود یه روز جمعه. تو اتاقم که پنجره اش به باغ وا میشد، رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم صدای جیک جیک گنجیشکا از خواب بیدارم کرده بود هفت هشتا گنجیشک رو شاخه ها با هم دعواشون شده بود و جیک جیکشون هوا بود رو شاخه ها این ور و اون ور می پریدند و با هم دعوا می کردند منم دراز کشیده بودم و بهشون نگاه میکردم خونه ما یه خونه قدیمی آجری دو طبقه بود گوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ یه باغ حدودا بیست هزار متر! یه گوشش خونه ما بود و سه گوشه ی دیگش خونه خونه ی عموم و دوتا عمه هام وسط این باغ بزرگم، یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتر بود که پدر بزرگم توش زندگی می کرد یه پدر بزرگ پیر و اخمو اما با یه قلب پاک و مهربون یه پدر بزرگ پر جذبه که همه تو خونه ازش حساب میبردن و تا اسم آقا بزرگ می اومد نفس همه تو سینه حبس میشد ****►◄►◄**** رمان گندم. م. مودب پور
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دکتر نيستم اما برايت 10دقيقه راه رفتن،روى جدول کنار خيابان را تجويز ميکنم تا بفهمى عاقل بودن چيز خوبيست اما ديوانگى قشنگ تر است برايت لبخند زدن به کودکان وسط خيابان را تجويز ميکنم تا بفهمى هنوز هم،ميشود بى منت محبت کرد به ﺗﻮ پيشنهاد ميکنم گاهى بلند بخندى،هرکجا که هستى يک نفر هميشه منتظر خنده هاى توست دکتر نيستم اما به ﺗﻮ پيشنهاد ميکنم که شاد باشى خورشيد هر روز صبح بخاطر زنده بودن من و تو طلوع ميکند هرگز، منتظر" فرداى خيالى " نباش سهمت را از" شادى زندگى"، همين امروز بگير فراموش نکن " مقصد "، هميشه جايى در " انتهاى مسير " نيست "مقصد" لذت بردن از قدمهايیست، که برمى داريم چایت را بنوش نگران فردا مباش از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ نيما_يوشيج 💜
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ همين امروز ، زندگیت رو " زندگی " کن بعدها وقتی موهای جو گندمیات را از پیشانیات کنار میزنی و قرصهای رنگارنگت را به ضرب آب پایین میدهی وقتی با کسی که عادت کردهای به بودنش کنار شومینهی رنگ و رو رفتهی خانه مینشینی و به جای دوستت دارم از پا دردت شکایت میکنی ، وقتی برای بار هزارم سریالی را تماشا میکنی ، وقتی دیگر برایت فرقی نمیکند موهایت سپید باشند یا بلوند نسکافهای باشد یا هر رنگ دیگری وقتی پسر بزرگترت روز مادر برایت صندلی نماز میآورد متوجه خواهی شد که : زندگی آنقدرها ارزش نداشت که برای به دست آوردن کسی که دوستش داشتی نجنگی که برای آرزوهایت تلاش نکنی به زودی وارد روزمرهگيهایت خواهی شد ، به زودی وارد روزی میشوی که آرام و ساکت روی صندلی چوبی قدیمی جهیزیهات رو به روی پنجرهی خانه نشستهای و چای مینوشی و همسرت طبق معمول مشغول غر و لندهایش است به زودی متوجه خواهی شد که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این زندگی که هر روزت را به بهانهی روز بهتر از تو ربود و تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی زندگی تو همین امروز است همین ساعت ، کاری که دوست داری انجام بده ، " دوستت دارم " را به هرکس که لازم است بگو هرازگاهی را با دوستانت بگذران، فارغ از هر فکر بعدترها متوجه خواهی شد ، اما زندگیات را همین امروز زندگی کن
*0*0*0*0*0*0*0* چه زیبا گفت نیما یوشیج: چایت را بنوش و نگران فردا نباش از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بارها *0*0*0*0*0*0*0*
*-*-*-*-*-*-*-*-*-* گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟ آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است ندا آمد که : تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه مفتاح راه ، همراه لحظه لحظه هایتان باد *-*-*-*-*-*-*-*-*-*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم