♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پامو تو کوچه گذاشتم کمی راه رفتم حس کردم یکی دنبالم می اید برگشتم گفتم کیستی گفت اسمم عشقه
گفتم چرا تعقیبم می کنی
گفت من تو سرنوشتت هستم
گفتم ازت می ترسم
گفت چاره ای نداری
گفتم میشه از سر نوشتم پاک بشی
گفت فکرش را هم نکن
گفتم قبول اما رفیق نیمه راه که نیستی؟
سرش را پایین انداخت و گفت بستگی به دلم دارد
گفتم به اجبار قبولت می کنم
باز هم گفت چاره ای پیش نیست
نداستم چطور امد که الان می رود
با چشمان نمناک نگاهش کردم و گفتم ای عشق الان می پرسم به چیه دلت بستگی داشت
با خوشحالی نگاهم کرد و گفت میرم دلم پیش دیگریست خدا حافظ
کاسه ی ابی که برای بدرقه دستم بود زمین ریخت
لبخند زدم به اجبار
حالا حالا هم هست که از خودم می پرسم
چرا به اجبار خودش امد و الان می رود ؟؟؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روزی کریم خان زند در دیوان قضاوت نشسته بود
شخصی فریاد برآورد وو طلب انصاف کرد
کریم خان از او پرسید: کیستی؟
آن شخص گفت: مردی تاجر پیشه ام و آنچه داشتم از من دزدیدند
کریم خان گفت: وقتی مالت را دزدیدند تو چه می کردی؟
تاجر گفت: خوابیده بودم
کریم خان گفت: چرا خوابیده بودی؟
تاجر گفت : چنین پنداشتم که تو بیداری