در قرن گذشته، سنگاپور دچار فلاکت و بدبختى بود. فقر، بيمارى، فساد و جرم و جنايت بيداد میکرد
مناصب دولتى به کسانى که بالاترين قيمتها را پيشنهاد میکردند فروخته میشد
پليس، دخترکان را براى روسپىگرى مىربود و درآمد سارقان و خودفروشان را با آنان تقسيم میکرد
فرماندهان ارتش، زمينها و برنجزارها را احتکار کرده بودند
قضات، احکام خود را میفروختند
همه میگفتند اصلاحات ناممکن است
اما من به معلمان روى آوردم
آنان در فلاکت بودند
به آنها بالاترين حقوقها را پرداختم و به ايشان گفتم: من موسسات دولتى را مىسازم و شما براى من انسان بسازيد
و اينگونه بود که سنگاپور به کشورى متمدن و قدرتمند تبديل شد
وقتى دیدمش یادم رفت ذوق نکنم
یادم رفت متین و موقر بایستم و بچهبازى در نیاورم
یادم رفت ریز ریز نخندم
وقتى توى صفحهى اینستاگرامش بودم یادم رفت نپرسم چرا پروفایلش را عکسِ کاترین هپبورن گذاشته
یادم رفت کنجکاوی نکنم
هنگامی که توى کتاب فروشىِ کوچک کنارِ دانشگاه دیدمش، که داشت براى خودش کتاب مىخرید، فراموش کردم که نگذارم این کار را بکند
یک جایی خوانده بودم کسانى که کتاب مىخوانند تنهایند و یا دوست دارند تنها باشند و من نمىخواستم او تنها بماند یا دوست داشته باشد که تنها بماند
ولى یادم رفت نگذارم کتاب بخرد. خیلی چیزها، تویِ بد موقعیتی از یادم میرود
به گمانم این از یاد رفتنها ارثیست
بابابزرگم آلزایمر داشت. آلزایمر داشت ولى از سرطان ریه مُرد