پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت میرفت. به علت بیتوجهی، یک لنگه کفش ورزشی او از پنجره قطار بیرون افتاد. مسافران برای پیرمرد تأسف میخوردند. ولی پیرمرد بیدرنگ، لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند. پیرمرد گفت: که یک لنگه کفش نو برایم بیمصرف میشود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
*fereshte*
دم خنده هاتون گرم
*fereshte*