♦♦---------------♦♦ خبرش راداشتم برای تابستان به اینجا آمده است،هرروز ازپشت پنجره شاهد رفت وآمدهایشان هستم،اماهنوز نیامده،مگرقرارنبود بیاید؟!پس چه شد؟!؟ فرداو فرداهای بعدی هم نیامد،میتوانستم ازطریق مادرم بفهمم چرانیامده چون مادرم با مادرش صمیمی بود،اما دلم راضی نبود که بپرسم،دلم به همین انتظارها خوش بود،دیوانه است دیگر، مگرنه؟!؟ میترسیدم بپرسم و جوابم آنچیزی نباشد که میخواهم،هرطورکه بود گذراندم حتی کلمه ای هم ازمادرم نپرسیدم،باهرصدایی که ازبیرون می آمد سریع پشت پنجره پرت میشدم،آنقدر این کاررا تکرار کرده بودم که همه اهل خانه باشک براندازم میکردند،مهم بود؟!!؟ نه،خودم میدانم که نبود؛.پشت پنجره ایستاده بودم و به میهمانهایی نگاه میکردم که وارد خانه اشان میشوند ولی بازهم شخص آشنایی درمیان آنها ندیدم،یک آن به خودم آمدم باخود گفتم چگونه به یک احساس توخالی دل بستی؟ به نظرت سه سال بس نیست؟،پنجره رابازگذاشتم و برگشتم که روی تخت بنشینم،باصدای متوقف شدن ماشینی ایستادم ولی برنگشتم کسی ازماشین پیاده شد،نفسی عمیق کشیدم بوی آشنایی می آمد،شوکه شدم من این عطر آشناوتلخ رامیشناسم،عطری که بویش تاکیلومترها حس میشود،نمیدانم چگونه خودرابه پنجره رساندم،فقط میدانم تمام وجودم چشم شده بود و اورا وجب میکردم،بادلتنگی، بغض،شادی باهمه حسهای دنیابه او زول زده بودم،پس بلاخره آمد بی معرفت،هیچ تغیری نکرده بود،فقط مردانه ترشده بود،زنگ در رافشرد و باورودش به خانه تصویرش برایم محو شد،همانجا کنارپنجره سرخوردم ونشستم،هنوزهم باورم نمیشد که برگشته،باورم نمیشد،باورم نمیشد،جیغ خفه ای کشیدم و سرم رامیان بازوانم پنهان کردم ^^^^^*^^^^^
♦♦---------------♦♦ تا حالا شده با یه آهنگ عاشق بشی؟ اگه آره که منو می فهمی و اگه نه الان بهت میگم چه حسی داره همه ی آهنگ های فرزاد فرخ حس عاشقی رو دارن تو باهاشون عاشق میشی اما نمیدونی عاشق کی خب من یکی که با تک تک آهنگ های فرزاد فرخ عاشقی کردم اون حس ناب معروف رو که همیشه خودش هم میگه با تک تک سلولام درک کردم سرشار از "انرژی مثبت"،"حس بیخیالی" رو تجربه کردم هوس "دیوانگی" به سرم زد و با " هوای تو"(تاثیر گذار ترین آهنگ زندگیم) به هوای کسی افتادم که حتی منو نمی شناخت! به "خواب" رفتم وبا " رویای من " رویای "دردانه" ی زندگی ام رو دیدم فهمیدم که منم "عاشق خجالتی" ای بیش نیستم دلم رو " اهل عاشقی" کردم در خیالم یک "گل قرمز" را به "عشقم" هدیه کردم و "لبخند" او را دیدم و با آهی از اعماق وجودم که "ای جان" در اون موج میزد بار دیگر به او گفتم:"تو سرتری" تو زندگیم با "دیوار" رو به رو شدم از اون نترسیدم و در نهایت با گفتن "دیوونه برگرد"، "قلبم باهاته" به معشوقه ام اونو مال خودم کرد خب ولی شاید جالب باشه بدونی جمله آخر هم هنوز فقط رویای منه چون هنوز که هنوزه اون کسی که من بی پروا دلم رو بهش سپردم من رو نمی شناسه خب شما سرگذشت منو خواندید در آخر یه دعا امیدوارم تک تک تون عاشق بشید پی نوشت: نظرتون خیلی مهمه واسم 😉 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ بابام یه کارگر ساده بود اوضاع مالیمون اصلا تعریفی نداشت واسه همین منم که پسر بزرگ خونه بودم تصمیم گرفتم تا درس نخونم و برم دنبال کار تا یه کمکی به خانواده بکنم ، شدم شاگرد یه سوپرمارکت خیلی خفن تو بالا شهر که مشتریهاش تلفنی سفارش میدادن و من علاوه بر اینکه شاگرد مغازه بودم باید سفارش هاشون رو در خونشون تحویل میدادم ، توی مسیر خونه ی یکی از مشتریا یه مغازه ی ساز فروشی بود ، یه روز که قدم زنان از جلوی اون مغازه رد میشدم صاحب مغازه که یه آقای میانسال بود با سبیل فر خورده و یه کلاه کج داشت ویولنسل میزد ، از اون مغازه ی تاریک و قشنگ یه صدایی بیرون میومد که جلوی مغازه میخکوب شدم از اون روز به بعد هر موقع که از اون مسیر سفارش داشتم سعی میکردم وسطای روز برم که برسم به ساز زدن اون آقای سیبیلو کارم شده بود وایسادن جلوی مغازه و گوش دادن به صدای اون ساز یه روز اون آقا اومد بیرون ، گفت ویولنسل دوست داری؟ گفتم عاشقش شدم آقا ، اون گفت خب پس بیا یه دونه بدم بهت ، با یه تخفیف خوب چون معلومه خیلی علاقه داری اما واسه ی من اونقدر گرون بود که اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم ، تشکر کردم و رفتم الان بعد از اون همه سال هنوزم که هنوزه نمیتونم اون کنسرتای کوچیک یک نفره رو فراموش کنم ، هنوز صداش توی گوشمه و هنوزم دوست دارم یه چلیست بشم اما فکر نمیکنم دیگه هیچ وقت بتونم به این آرزوم برسم ، ولی هیچ موقع هم نمیتونم عاشق ویولنسل نباشم بعضی چیزا هستن که تو فقط میتونی دوسشون داشته باشی ، عاشقشون باشی ، اما هیچ وقت دستت بهشون نمیرسه ، درست مثل بعضی آدما ، مثل بعضی عشقا ، شاید مثل تو ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ مسعود ممیزالاشجار
این داستان بر اساس واقعیته از طرف ani آقا یه روز رفته بودم مهمونی خونه ی دوستم دیگه داشتیم مسخره بازی در میاوردیم و همدیگر رو میترسوندیم من و دوستم شبیه جن و روح حرف میزدیم و بقیه جیغ میزدن خلاصه اون وسط. دیدم داره یه صدا میاد صدای ترسناک هی بقیه میگفتند بس. کنید ماهم میگفتیم کار ما نیست واقعا کار ما نبود آخرش باور کردن حالا همه جیغ میزدیم و میدوییدیم قایم میشدیم رفتیم توی پذیرایی دیدیم ، اع ... مامان بزرگ دوستم هی داره تو خواب حرف میزنه و راه میره خیالمون راحت شد ولی گوش کردیم دیدیم صدای اونم نیست توجه کردیم ، دیدیم اها اها.... خواهر کوچیکه ی دوستم ، که ۵ سالشه داره توی یه لوله ها میکنه تا ما بترسیم بعد یواشکی میخنده دیگه رومون نمیشد تو چشما ش نگاه کنیم 😓😓 اون موقع بود که از خواب بیدار شدم، اصلا تا حالا که من نرفتم خونه ی دوستم ؛ دارم چی میگم ولی هنوزم که هنوزه ، هر موقع خواهر. دوستمو میبینم سرمو میندازم پایین و رد میشم، بقیه هم که خواب منو ندیدن فکر میکنن خل شدم حالا باید چیکار کنم😔😔؟؟؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ هیچوقت نشد یه دل سیر نگاهت کنم از نزدیک نزدیک زل بزنم بهت ولی فکر می کنم اون قدیما گرم تر بودیم شاد تر بودی نزدیک تر روشن تر شیرین تر کم کم سرد شدی غمگین تر کدر تر تلخ تر حالا که رسیدیم به این سن و سال دور تر از همیشه ای هنوز نمی دونم رنگ چشمات چیه اما مطمئنم عمیق و آرومن نمی دونم خنده هات چه شکلیه اما صداش تو گوشمه مزه ش تو دهنم شیرینه شیرین اون موقع ها کسی بهم یاد نداده بود دوست داشتن چه شکلیه کسی نگاه کردن بهت رو یادم نداده بود اگه یه لحظه نگاهم یکم بیشتر طول می کشید عرق سرد میکردم از شرم حس می کنم به ازای هر ذره از بزرگ شدنمون چیزی از هر دومون کم شد افتادیم تو بغل فاصله ها منو ببخش که نگاه کردن بلد نبودم خندیدن با خنده هات بلد نبودم غم هاتو ندیدم اشکاتو نشمردم منو ببخش که هنوزم که هنوزه نمی دونم چشمات چه رنگیه که هنوز وقت دیدنت فقط کفشاتو میبینم که هر چی گذشت گذشتم ازت منو ببخش من دوستت دارم ولی ببخش که نمی دونی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ امیرعلی غنی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم