*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
چشمانم را که میبندم جزسیاهی چیزی
نمیبینم
ناگهان در پستوی آن سیاهی
باریکه ای نوری می آید
می آید و نمیرود،می آید وجاخوش میکند،جاخوش میکند در خیالم،به قصد ماندن می آید
ونمیماند من مانده ام این ماندنها ونماندنها چرا نصیب من میشوند؟
آخرش هم فراموش کردن را یاد نخواهم گرفت
یادنخواهم گرفت که همه ماندنها معنای ماندن نمیدهد
گاهی ماندن از زبانی خارج میشود که معنایش عکس آن است
گاهی فراموشی را باید بلد بود تا یادت برود روزی کسی آمد عاشقت کرد و شاید دراین بین کمی هم عاشق شد دل شکست و تورا در برگه پیشین زندگیش جاگذاشت
فراموشی همیشه هم بدنیست گاهی اوقات دوای درداست
گاهی اوقات لازم است میان دورزدن خاطراتت به بعضی از خاطرات که میرسی بدون برسیشان بدون ریپلی دوباره اشان آنها را خط بزنی
خطشان بزنی تا هوس مزه دوبارشان به سرت نزند
تا بدانی این مزه ها برایت ممنوع است
تابدانی سیاهی پشت پلکهایت بهتراز نوریست که روزی میرود
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
میدونی چیه هیچ کی منو دوس نداره
من میدونم چون نمیبینم همه از دست من میخوان فرار کنن
معلمون میگه خدا شما نابیناهارو بیشتر دوست داره چون نمیبینید
ولی من گفتم خانم اگه مارو دوست داشت چرا مارو نابینا کرد تا اونو نبینیم بعد گفت خدا دیدنی نیست ولی همه جا هست میتونید اونو حس کنید
گفت شما با دستاتون میبینید
حالا من همه جارو میگردم تا یه روزی بالاخره دستم به خدا بخوره اون وقت بهش میگم
هرچی تو دلم هست ... بهش میگم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
قسمتی از فیلم رنگ خدا اثر مجید مجیدی