○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
در قرن گذشته، سنگاپور دچار فلاکت و بدبختى بود. فقر، بيمارى، فساد و جرم و جنايت بيداد میکرد
مناصب دولتى به کسانى که بالاترين قيمتها را پيشنهاد میکردند فروخته میشد
پليس، دخترکان را براى روسپىگرى مىربود و درآمد سارقان و خودفروشان را با آنان تقسيم میکرد
فرماندهان ارتش، زمينها و برنجزارها را احتکار کرده بودند
قضات، احکام خود را میفروختند
همه میگفتند اصلاحات ناممکن است
اما من به معلمان روى آوردم
آنان در فلاکت بودند
به آنها بالاترين حقوقها را پرداختم و به ايشان گفتم: من موسسات دولتى را مىسازم و شما براى من انسان بسازيد
و اينگونه بود که سنگاپور به کشورى متمدن و قدرتمند تبديل شد
👤 لى کى وان يو
بنيانگذار سنگاپور جديد۰
روز معلم مبارک *lover* *esgholi* *bia_gol*
o*o*o*o*o*o*o*o
طول کشید تا فهمیدم دنیا همین است یک اجتماع نقیضین
خوبی و بدی شادی و غم و تمام تناقضات را در دل خود جای داده چاره ای جز سازگاری و کنارآمدن نیست
من بزرگ شدم و فهمیدم که تنها ناجی جهانم خودم هستم
خودم هستم که می توانم به آرزوهای خیالیم رنگ واقعیت بپاشم دنیای سیاه و سفید و تکراری ام را رنگی کنم
خودم هستم که باید با تمام سختیها تناقضات از دنیا بجنگم و بهترین ها را برای خودم بسازم
فهمیدم این دردها و سختی خودم را نمی کشد و ولی جسورتر میکند
به حرمت آروزهای کودکی ام قوی بودن را یاد گرفتم به خودم قول دادم که پناه خودم باشم چشم انتظار هیچ دستی نمانم
دنیا برسانیم که من هیچ وقت تسلیم نخواهم شد
من همان کودک خیالباف بلندپرواز دیروزم
اما قوی تر، اما جسور تر
روزی شاه عباس به شیخ بهایی گفت : شیخ میخوام تورا رئیس قاضی های شهر کنم ؛ آیا مایل هستی به قبول این امر ؟
شیخ گفت : محلتی چند روزه میخواهم ؛ تا چیزی را به شما اثبات کنم ؛ و بعد از آن اگر باز هم امر کردید قبول میکنم
شاه عباس نیز پذیرفت
بعد از آن شیخ سوار بر الاغ خود شد و برای خواندن نماز کنار درختی رفت، از آب چشمه وضو گرفت
و در هنگام وضو عابری از آنجا میگذشت
شیخ بهایی را شناخت و برای عرض سلام آمد
شیخ سلام کرد و نمازش را خواند
سپس به عابر گفت : مرگ من نزدیک است و چندی دیگر که زمین دهان باز کند و مرا میبلعد ، و از تو کاری میخواهم انجام دهی
عابر بسیار ترسید و وحشت تموم وجودش را گرفت گفت چه کار انجام دهم ؟؟
شیخ بهایی گفت که بعد از اینکه زمین مرا بلعید ؛ الاغ و عصای مرا به خونواده ام برسانی و خبر مرگه مرا به آن ها بدهی
واگر از دیدن عزرائیل میترسی ؛ میتوانی بنشینی و چشمان خود را با دستانت بپوشانی تا ترس و خوف دیدن عزرائیل را تجربه نکنی
پس عابر نشست و دستان خود را محکم بر چشمان خود گرفت تا چیزی نبیند
بعد از آن شیخ به پشت درخت رفت و ناله و فریادی سر داد و از پشت درخت پنهانی به خانه رفت
و به اهل خانه گفت هر کس از شما پرسید شیخ بهایی کجاس بگویید به صحرا رفته و هنوز بازنگشته و همین کار را انجام دادن
شیخ بهایی بعد از چند روز با لباس و با پوشاندن چهره پیش شاه عباس رفت
گفت : میخواهم چیزی به شما اثبات کنم ؛ شاه عباس گفت بگو
شیخ بهایی داستان را برای شاه عباس توضیح داد که در صحرا عابری را دیدم و اورا بگفتم که زمین قرار است مرا ببلعد و اگر توان دیدن نداری چشمانت را بپوشان و چون چشمانش را پوشید ؛ پنهانی به خانه چند روزی نشستم و در این مدت در تمام شهر خبر پیچیده که من را زمین بلعیده
سپس شیخ به شاه گفت تقاضایی دارم که مردم شهر را جمع کنید و هفده نفر از امین ترین و مورد اعتماد ترین مردم رو از هفده محله شهر بیاورید و از اونها سرگذشت من رو بپرسید
شاه قبول کرد ؛ هفده نفر از امین ترین و مورد اعتماد ترین آدم های هر محله رو انتخاب کرد و پرسید که شیخ بهایی رو چه شده ؟؟
یکی گفت من خود دیدم که شیخ بهایی را زمین بلعید ، دیگری میگفت به تاج شاه قسم خود دیدم که زمین دهان باز کرد و شیخ گریان به التماس افتاده بود ؛ و دیگری میگفت خدا شاهد است از گناه زیاد ؛ زمین دهان باز کرد و شیخ در میان دهان زمین فریاد میکشید ؛ دیگری میگفت به خدا سوگند تا به حال ندیده بودم کسی به این شدت عذاب شود
شاه عباس بعد از شنیدن این حرف ها از این هفده نفر ؛ گفت پس احتیاج به برگذاری مراسم و عذاداری نیست ، گویی شیخ بهایی آدم ناپاکی بوده و همه را به خانه های خودشان فرستاد
شیخ بهایی پیش شاه عباس اومد گفت : یادتان هست که از من خواستید تا رئیس قاضیان شهر شوم ؟؟
با اینکه میدانم مردم این شهر به نادیده قسم میخورند ، و هیچ ترس و وحشتی از قسم دروغ ندارند ولی ؛ اگر امر بفرمائید حاضر هستم رئیس قاضیان شوم
شاه عباس که شاهد ماجرا بود ؛ گفت احتیاجی به رئیس قاضیان شهر شدن نیست ؛ و طبق سابق به همان علم مهندسی و فرهنگ مشغول باش
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥