○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ حدیث شب را از چشمان تو می خوانم فرصتی نمانده فانوس خیالم رهسپار با تو بودن است
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ از کفر من تا دین تو راهی به جز تردید نیست دلخوش به فانوسم نکن، اینجا مگر خورشید نیست با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من چیزی نگفتن بهتر از تکرار طوطی وار من بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود با عشق آنسوی خطر جائی برای ترس نیست در انتهای موعظه دیگر مجال درس نیست کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود
*~~~~~~~~* روزی یك مرد ثروتمند ، پسر بچه كوچكش را به یك ده برد تا به او نشان دهد مردمی كه در آن جا زندگی می كنند چقدر فقیر هستند . آن ها یك روز و یك شب را در خانه محقر یك روستایی به سر بردند. در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر پدر پرسید: آیا به زندگی آن ها توجه كردی؟ پسر پاسخ داد: فكر می كنم پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر كمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم كه ما در خانه یك سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست. در پایان حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: متشكرم پدر كه به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم --------------------------------------- در پایان منم اضافه میکنم که پولدار یا بی پول بودن نشونه ثروت و فقر آدما نیس *~~~~~~~~* *fereshte* خدایا جیب هممونو پر پول بگردان که بدجوری محتاجیم الهی آمین *fereshte*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم