امشب بہ خدا گفتم دیگه کارے به کارشـ ندارم سرش رو ڪرد اونور و آروم بهمـ خندید :))🌿🙂 ❤❤❤❤❤ ❤❤❤❤❤ می گویند : شاد بنویس نوشته هایت درد دارند و من یاد مَردی می افتم که با گیتارش گوشه ی خیابان شاد میزد اما با چشمهای خیس ❤❤❤❤❤ من گوشیم وقتی شارژش به ۱٪ میرسه خودم زودتر خاموشش میکنم 😼 تا بفهمه رئیس کیه 🤙⚡️📵🔋 ❤❤❤❤❤ ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎل ﺑﺎز ﻫﻢ ﺗﻮ را دﯾﺪم و ﻗﻠﺒﻢ ﻟﺮزید ﺣﺲ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ ﺑﻮد ﺣﺲ ﻟﯿﻮان ﺗﺮک ﺧﻮردﻩ ﮐﻪ ﭘﺮ ﻣﯿﺸﻮد از ﭼﺎﯾﯽ داغ ❤❤❤❤❤ بـراے گـــــــرفتـن جــانــــم آمــده بـــــود حــالم را ڪــہ دیــد از حـــال رفـت دیـشب تــا صــبح بـہ عــزرائــیل آب قـنــد دادم خـــدا هـــم از مــن بــــــریــــــده افشین صالحی
oOoOoOoOoOoO این سال ها شماره تلفنِ خیلی ها را خط زده ام غزاله، هوشنگ، شاملو، محمد عدّه ای مرده اند عدّه ای نیستند عدّه ای رفته اند و دور نیست روزی که بسیاری شماره تلفن مرا خط خواهند زد زندگی همین است یک روز می نویسیم و روز دیگر خط می زنیم oOoOoOoOoOoO سید علی صالحی
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ پیر مردی با چهرهای قدسی و نورانی وارد یک مغازه طلا فروشی شد فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد پیرمرد گفت: من عمل صالح تو هستم مرد زرگر قهقههای زد و با تمسخر گفت: درست است که چهرهای نورانی دارید اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین هیئتی داشته باشد در همین حین یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب میکند در مغازه بنشینند با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست ، با تعجب از زن سوال کرد که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟ خانم جوان با تعجب گفت کدام شیخ ؟حال شما خوب است؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهی یاخیر؟ مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد. و زوج جوان مغازه را ترک کردند شیخ رو به زرگر کرد و گفت: غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد شیخ به زرگر گفت من چیزی از تو نمیخواهم . این دستمال را به صورتت بمال تا روزیت بیشتر شود زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود برداشتند و مغازه را جارو زدند بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند افسر پلیس گفت برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر مالید و نقش بر زمین شد و اینبار شیخ و پلیس و دوستان دوباره مغازه را جارو کردند😲😢 @~@~@~@~@~@
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * دلم در دست او گير است خودم از دست او دلگير
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم