..*~~~~~~~*.. بیل گیتس بعد از خوردن غذا ۵ دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد. پیشخدمت ناراحت شد بیل گیتس متوجه ناراحتی او شد و گفت : چه اتفاقی افتاده؟ پیشخدمت گفت: من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری، فرزند شما ۵۰ دلار به من انعام داد. درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین، فقط ۵ دلار انعام می دهید گیتس لبخندی زد و جواب معنا داری گفت: او فرزند پولدار ترین مرد روی زمینه ولی من پسر یک نجار ساده هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن ^^^^^*^^^^^
بسم رب النور زندگی نامه بدون تو هرگز کاملا واقعی این قسمت خریدعروسی ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟ شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام … هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه اگر کمک هم خواستید بگید … هر کاری که مردونه بود، به روی چشم فقط لطفا طلبگی باشه … اشرافیش نکنید …مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد اشاره کردم چی میگه ؟ … از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …دوباره خودش رو کنترل کرد این بار با شجاعت بیشتری گفت … علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا عروسی هم وقت کمه و …بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ …بالاخره به خودش اومد گفت خودتون برید … دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و …برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم … فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود … برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت شما باید راحت باشی … باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده … یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت کمک می خوای هانیه خانم؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون – کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت – حالت خوبه؟ – آره، چطور مگه؟ شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید رنگ صورتم پرید … مردی هانیه … کارت تمومه چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم – می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت – خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه – مسخره ام می کنی؟ – نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی سرش رو آورد بالا با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود اما بعد خیلی خجالت کشیدم شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد لقبم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره تمام توانش همین قدره …علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم … منم که مطیع محضش شده بودم باورش داشتم …9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد … مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ادامه دارد با ما همراه باشید
بسم رب النور زندگینامه بدون تو هرگز قسمت 5 احمقی به نام هانیه ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم … اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد …البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد… فکر کنم نزدیک دو ماه بعد پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر بعد هم که یه عصرانه مختصر … منحصر به چای و شیرینی … هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی …هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد همه بهم می گفتن … هانیه تو یه احمقی … خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟… هم بدبخت میشی هم بی پول به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی … دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی …گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید گاهی هم پشیمون می شدم … اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی … باید همون جا می مردی … واقعا همین طور بود اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره … اونم با عصبانیت داد زده بود از شوهرش بپرس … و قطع کرده بود …به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش … بالاخره تونست علی رو پیدا کنه … صداش بدجور می لرزید … با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ادامه دارد
بسم رب النور زندگینامه دنباله دار قسمت دوم ترک تحصیل ****►◄►◄**** بالاخره اون روز از راه رسید … موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود … با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … هانیه … دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه … تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم … وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم … بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود … به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم … ولی من هنوز دبیرستان … خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید … هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد … همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی … از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت … اشک توی چشم هام حلقه زده بود … اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم … از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه … مادرم دنبالم دوید توی خیابون …- هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو … پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه …برای هر دومون شر میشه مادر … بیا بریم خونه … اما من گوشم بدهکار نبود … من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم … به هیچ قیمتی … ****►◄►◄**** در ادامه با ما همراه باش
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1307 ﺩﺭ ﻣﺸﻬﺪ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻭ ﻣﺘﻮﺳﻄﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1326 ﺩﻭﺭﻩ ﻫﻨﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺸﻬﺪ ﺭﺷﺘﻪ ﺁﻫﻨﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ رساند و ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺷﺘﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ ... ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪ ﺁﻣﻮﺯﮔﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻭ پیرﺍﻣﻮﻥ ﺁﻥ به تدﺭﯾﺲ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺍﺧﻮﺍﻥ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ حوﻣﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺷﺪ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1329 ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1333 ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﻬﺎﻡ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺷﺪ ... ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﺭ 1336 ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺭ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ خوﺯﺳﺘﺎﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1353 ﺍﺯ ﺧﻮﺯﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﻭﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻣﻠﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1356 ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻣﻠﯽ ﻭ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺲ ﺷﻌﺮﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﻣﻌﺎﺻﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻭﺭﺩ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1360 ﺑﺪﻭﻥ ﺣﻘﻮﻕ ﻭ ﺑﺎ ﻣﺤﺮﻭﻣﯿﺖ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺸﺎﻏﻞ دﻭﻟﺘﯽ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷﺪ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1369 ﺑﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭﯼ ﺷﺐ ﺷﻌﺮﯼ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺦ 4 ﺗﺎ 7 ﺁﻭﺭﯾﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ بازﮔﺸﺖ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ ﻣﺎﻩ ﺟﺎﻥ ﺳﭙﺮﺩ ﻭﯼ ﺩﺭ ﺗﻮﺱ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ 4 ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ... ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ * رﺑﺎﻋﯽ * ﺧﺸﮑﯿﺪ ﻭ ﮐﻮﯾﺮ ﻟﻮﺕ ﺷﺪ ﺩﺭﯾﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺘﺮ ﻓﺮﺩﺍﻣﺎﻥ ﺯﯾﻦ ﺗﯿﺮﻩ ﺩﻝ ﺩﯾﻮ ﺳﻔﺖ ﻣﺸﺘﯽ ﺷﻤﺮ ﭼﻮﻥ ﺁﺧﺮﺕ ﯾﺰﯾﺪ ﺷﺪ ﺩﻧﯿﺎﻣﺎﻥ ...
ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 130 ﺩﺭﺗﻬﺮﺍﻥ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ ﺩﻭﺭه ﺁﻣﻮﺯﺷﻬﺎﯼ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻭ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺍﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎ ﻣﺮﺗﺐ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺯﯾﺮﺍ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻓﺴﺮ ﺍﺭﺗﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻬﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻮﺩﻧﺪ ... ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻭﺭﻩ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1323 ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺷﺴﺖ ﻭ ﺿﻤﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺠﻼﺕ ﺍﺩﺑﯽ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ﺷﻐﻞ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ... ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺠﻠﻪ ﻫﻔﺘﮕﯽ ﺁﺷﻨﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﻔﺘﻪ ﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﺎ ﺑﻮﺩ ... **** * دﺭ ﻟﺤﻈﻪ * ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﯾﻢ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﻢ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﻌﻠﻖ ﻭ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﻣﯽ ﻭﺯﻡ، ﻣﯽ ﺑﺎﺭﻡ، ﻣﯽ ﺗﺎﺑﻢ. ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻡ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ، ﻭ ﮔﻨﺪﻡ ﻋﻄﺮﺁﮔﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ﺭﻗﺼﺎﻥ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﺳﺒﺰ ﺧﻮﯾﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺗﻨﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺷﺐ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﻢ ﻭ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻡ.
ﺧﻮﺍﺟﻪ ﺷﻤﺲﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﺷﯿﺮﺍﺯﯼ ﻣﺘﺨﻠﺺ ﺑﻪ “ ﺣﺎﻓﻆ ” ﻏﺰﻟﺴﺮﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍﻥ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺍﺩﺏ ﭘﺎﺭﺳﯽ ﺍﺳﺖ ... ﻭﯼ ﺣﺪﻭﺩ ﺳﺎﻝ 726 ﻫﺠﺮﯼ ﻗﻤﺮﯼ ﺩﺭ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪ ... ﻋﻠﻮﻡ ﻭ ﻓﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺤﻔﻞ ﺩﺭﺱ ﺍﺳﺘﺎﺭﺍﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻓﺮﺍﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺩﺑﯽ ﻋﺼﺮ ﭘﺎﯾﻪﺍﯼ ﺭﻓﯿﻊ ﯾﺎﻓﺖ ... ﺧﺎﺻﻪ ﺩﺭ ﻋﻠﻮﻡ ﻓﻘﻬﯽ ﻭ ﺍﻟﻬﯽ ﻏﻮﺭ ﻭ ﺗﺄﻣﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺖ“ ﮔﻮﺗﻪ ” ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﺳﺨﻨﻮﺭ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻧﯽ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﺐ ﺍﻟﻬﺎﻡ ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭﯼ ﺗﺪﻭﯾﻦ ﮐﺮﺩ ... ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺍﻭ ﺷﺎﻣﻞ ﻏﺰﻟﯿﺎﺕ، ﭼﻨﺪ ﻗﺼﯿﺪﻩ، ﭼﻨﺪ ﻣﺜﻨﻮﯼ، ﻗﻄﻌﺎﺕ ﻭ ﺭﺑﺎﻋﯿﺎﺕ ﺍﺳﺖ ... ﻭﯼ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ 792 ﻫﺠﺮﯼ ﻗﻤﺮﯼ ﺩﺭ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ ... ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻓﻈﯿﻪ ی ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺯﯾﺎﺭﺗﮕﺎه صاﺣﺒﻨﻈﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺷﻌﺮ و ﺍﺩﺏ ﭘﺎﺭﺳﯽ ﺍﺳﺖ ... ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ * ساقیا ... * ﺳﺎﻗﯿﺎ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﭘﺮ ﮐﻦ ﺯﺍﻧﮑﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﺠﻠﺴﺖ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﺟﻨﺖ ﻧﻘﺪ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻦ ﺯﺍﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻨﺖ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺑﻨﺪﻩ ﻧﻨﻮﯾﺴﺪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺭﺍﻥ ﺩﻭﺳﺘﮑﺎﻣﻨﺪ ﻭ ﺣﺮﯾﻔﺎﻥ ﺑﺎﺍﺩﺏ ﭘﯿﺸﮑﺎﺭﺍﻥ ﻧﯿﮑﻨﺎﻡ ﻭ ﺻﻒﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻧﯿﮑﺨﻮﺍﻩ ﺳﺎﺯ ﭼﻨﮓ ﺁﻫﻨﮓ ﻋﺸﺮﺕ ﺻﺤﻦ ﻣﺠﻠﺲ ﺟﺎﯼ ﺭﻗﺺ ﺧﺎﻝ ﺟﺎﻧﺎﻥ ﺩﺍﻧﻪﯼ ﺩﻝ ﺯﻟﻒ ﺳﺎﻗﯽ ﺩﺍﻡ ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺳﺎﻗﯿﺎ ﻋﺸﺮﺕ ﮔﺰﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﺘﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺣﺎﻓﻈﺎ ﺳﺎﻏﺮ ﺑﺨﻮﺍﻩ
ﻧﯿﻤﺎ ﯾﻮﺷﯿﺞ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﺷﻌﺮ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺳﺎﻝ 1274 ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﯼ ﺩﺭ ﯾﻮﺵ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺩﺭ ناﺣﯿﻪ ﻧﻮر ماﺯﻧﺪﺭﺍﻥ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﺪ ... ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺩﻩ ﺑﻪ ﺿﺮﺏ ﺗﺮﮐﻪ ﻭ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺰﻧﻪ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﺑﻌﺪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺳﻦ ﻟﻮﯾﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻧﻈﺎﻡ ﻭﻓﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻭﺩﻥ ﺷﻌﺮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ... ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ فرانسه ﻭ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﻨﺪﯼ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﯽ ﺧﻼﻕ ﻭ ﺟﺴﺘﺠﻮﮔﺮ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﺭﺍﻩ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﯼ ﻭﯼ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﻧﻮ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﻭ ﻧﻮ ﺯﺍﯾﯽ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﭘﺎﺭﺳﯽ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺎ کوﺷﺸﻬﺎﯼ ﻭﯼ ﺑﻪ ﺑﺮﮒ ﻭ ﺑﺎﺭ ﻧﺸﺴﺖ ... دﺭ ﺳﺎﻝ 1300 ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻗﺼﻪ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﯾﺪﻩ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﺩﺭ همین ﺳﺎﻝ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻗﺮﻥ ﺑﯿﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺑﯿﺮﯼ ﻣﯿﺮﺯﺍﺩﻩ ﻋﺸﻘﯽ ﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺳﺎﻝ 1301 ﺷﻌﺮ ﺍﯼ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ هفتگی ﻧﻮ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﺮﺩ ... ﻧﯿﻤﺎ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1317 ﺗﺎ 1320 ﺩﺭ ﺷﻤﺎﺭ ﻫﯿﺎﺕ ﺗﺤﺮﯾﺮﯾﻪ ﻣﺠﻠﻪ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻮﺝ ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﻬﺎﯼ ﻫﻮﺍﺩﺍﺭﺍﻥ ﺷﯿﻮﻩ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﺑﺎ ﻭﯼ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﺷﯿﻮﻩ ﮐﺎﺭ ﻭﯼ ﮐﻪ ﺑﺮ ﭘﺎﯾﻪ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎﯼ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﮔﯽ ﻭ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﻧﺪﮎ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﻣﻌﺎﺻﺮ ﺑﻪ ﺷﺎﯾﺴﺘﮕﯽ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﻭ ﻧﺎﻡ ﻭ سرﻭﺩ ﻫﺎﯼ ﻭﯼ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ... ﻧﯿﻤﺎ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1338 ﺩﯾﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﻓﺮﻭ ﺑﺴﺖ ... * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * * پاسها از شب گذشته * ﭘﺎﺳﻬﺎ ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺧﺎﻟﯽ. ﺩﯾﺮﮔﺎﻫﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺰﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ. ﺩﺭ ﻧﯽ ﺁﺟﯿﻦ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮ ﺳﺎﺣﻞ ﻣﺘﺮﻭﮎ ﻣﯿﺴﻮﺯﺩ ﺍﺟﺎﻕ ﺍﻭ ﺍﻭﺳﺖ ﻣﺎﻧﺪﻩ.ﺍﻭﺳﺖ ﺧﺴﺘﻪ. ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﯾﺶ ﺑﺲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻧﻮﺍﯼ ﻧﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﭼﻮﻥ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﻣﯿﺰﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ
ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮﺧﺰﺍﺩ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1313 ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﻫﺎﯼ اﻣﻮﺯﺷﯽ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻭ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﻫﻨﺮﺳﺘﺎﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﻓﺖ ... ﺩﺭ 16 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺎ ﭘﺮﻭﯾﺰ ﺷﺎﭘﻮﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ اﻫﻮﺍﺯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﮐﺮﺩ ... ﺍﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1337 ﺩﺭ ﺳﻦ 22 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺳﯿﻨﻤﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺷﺮﮐﺖ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ فیلم ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1338 ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺳﺎﺧﺖ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﻃﯽ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺳﯿﻨﻤﺎﯾﯽ ﺧﻮﺩ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﯿﻠﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ... ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺟﺬﺍﻣﯿﺎﻥ ﺟﺬﺍﻣﺨﺎﻧﻪ اﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1342 ﺷﺪ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1345 ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﻓﺴﺘﯿﻮﺍﻝ ﭘﮋﺍﺭﻭ ﺑﻪ اﯾﺘﺎﻟﯿﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩ ... ﻓﺮﻭﻍ ﺳﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1345 ﺩﺭ ﺳﻦ 33 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺷﮑﻔﺘﮕﯽ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺟﺎﻥ ﺳﭙﺮﺩ. ﻭﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﻇﻬﯿﺮﺍﻟﺪﻭﻟﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ به ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺷﺎﭘﻮﺭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ * از راهی دور * ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﺎﺭ ﺗﻮ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻒ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻪ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﻧﻪ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻩ ﭘﺮﺗﻮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﻧﻬﺎﻧﯽ ﺩﺷﺖ ﺗﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﻇﻠﻤﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺿﺮﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺳﻮﺍﺭﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺲ ﻣﻬﺮ ﻧﺒﻨﺪﯼ ﻣﮕﺮ ﺁﻥ ﺩﻡ ﮐﻪ ﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﻟﯿﮏ ﭼﻮﻥ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺎﺯﻭ ﺑﮕﺸﺎﯾﯽ ﻧﯿﮏ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﯿﺴﺖ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻟﺐ ﺩﺭ ﺧﻢ ﺭﺍﻫﯽ ؟ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﻠﻮﺕ ﺟﺎﺩﻭﯾﯽ ﺧﺎﻣﺶ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﻝ ﻧﺴﭙﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﭘﯿﮑﺮﺕ ﺭﺍ ﺯﻋﻄﺶ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﺘﺐ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﺯﻫﺮﻩ ﺭﺳﻢ ﺍﻓﺴﻮﻧﮕﺮﯼ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺳﺎﺣﻞ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺸﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺁﺯﺍﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﮔﺮ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﻧﻪ ﺩﺭﻭﺩﯼ ﻧﻪ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﻧﻪ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺭﻩ ﺧﻮﺩ ﮔﯿﺮﻡ ﻭ ﺭﻩ ﺑﺮ ﺗﻮ ﮔﺸﺎﯾﻢ ﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺁﻧﯽ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺁﻧﯽ
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم