^^^^^*^^^^^ خانمم همیشه میگفت دوستت دارم من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند همیشه شیطنت داشت ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند، میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم. من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی این را که گفت از کوره در رفتم گفتم خدا کنه تا صبح نباشی بی اختیار این حرف را زدم این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت ، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد نفس عمیقی کشید و خوابیدیم آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام هزاران سوال ذهنم رامیخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد؟ همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما درظاهر،نه شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ در پی سیل ناگهانی در دروازه قرآن مردم شیراز یک . بلافاصله جان خود را به خطر انداختند و از همه طرف به کمک شتافتند دو . مردم سریع لباسهای خود که داخل خانه داشتند آوردند سه . مردم درب منازلشان را به روی آسیبدیدگان باز گذاشتند چهار . مردم روی پلاکادر و تابلو در دست آدرس و شماره تلفن برای منزل مجانی نوشتند و توی باران ساعتها ایستادند پنج . مردم تا صبح بیدار ماندند و گشتند و مجانی پذیرای مهمانان نوروزی شدند شیش . هتل داران شیرازی هتلهای خود را مجانی در اختیار مهمانان نوروزی گذاشتند هفت . رستورانها برای غذای مجانی اعلام آمادگی کردند هشت . نمایشگاه بینالمللی شیراز بلافاصله هزار چادر در سالنهای خود برپا کرد و از مردم خواست تا در فضای مجازی برای پذیرش مجانی مهانان اطلاعرسانی کنند نه . مراکز بهداریها و بیمارستانها و درمانگاههای خصوصی برای آسیبدیدگان مجانی اعلام آمادگی کردند ده . مردم تا پایان سیل ایستادند و مجروحان را با کمک مسئولین حوادث و پادگانهای ارتش نجات و به مراکز درمانی اعزام کردند یازده . مردم کمک کردند قربانیان حادثه را از لابلای سیل پیدا کردند دوازده . مردم کمک کردند تا ماشینهای آسیب دیده و واژگونی را از مسیر طولانی از لابلای سیل جمع آوری و در مکانهای مناسب قرار دهند سیزده . صافکاران و مکانیکها و تعمیرکاران شیرازی برای تعمیر کردن ماشینها مجانی اعلام آمادگی کردند احسنت به غیرت و انسانیت مردم شیراز که برای اثبات انسانیت سنگتمام گذاشتند حالا میدونید دلیلش چی بود؟ خیلی زشته مهمون خونه هامون بیاد و ناراحت برگرده سالم بیاد و ناخوش برگرده زنده بیاد و جنازه ش برگرده چی دیگه داریم بغیر شرمندگی
*@@*******@@* سال 1398 بر همه ی خنگولیای نازنین مبارک انشاءالله که سال جدید سالی باشه پر از شادی و شاد کامی سلامت و تندرستی رفاه و خیر و برکت سعادت و کامیابی مودت و دوستی نشاط و سرخوشی *@@*******@@* این لحظات یه دعایی هم کنیم برا همه مریضا..بیمارا توی سال جدید ایشالا که کسی توی بستر نباشه و لباس عافیت به تنشون بره ایشالا که هیچ کسی چشم انتظار راه نباشه ایشالا که هیچ پدری شرمنده زن و بچه ش نباشه ایشالا که هیچ سفره ای خالی نباشه ایشالا که خنده از لب کسی محو نشه ایشالا که ظهور حضرت ولیعصر(عج) نزدیک باشه ایشالا که لطف و رحمت خداوند مهربون شامل حال همه ی بندگانش باشه *@@*******@@* حول حالنا الی احسن الحال ****►◄►◄****
..*~~~~~~~*.. هرکسی حق دارد هر اسمی دلش میخواهد روی مغازه و کسب و کارش بگذارد... من حتی میتوانم، اگرچه به سختی ولی "کله پزی رایان تکنیک" یا "وانت بار آسان پرواز" را هم هضم کنم، اما وقاحتِ اسم هایی که روی تابلوی بانک ها عربده میزنند را نه پشت سرش ایستاده بودم توی صف خودپرداز... دو سه دقیقهای که با دستگاه ور رفت، سرش را برگرداند و چشمهایش گشت دنبال یک نفر که بپرسد: اینجا چی نوشته؟ حدودا ۵۵ ساله، و از لباس کارش پیدا بود توی اسم بانک سهم دارد من نزدیک تر از همه بودم؛ مانیتور را نگاه کردم، خونسرد و بیشرمانه نوشته بود: موجودی کافی نیست هیچ وقت نتوانسته ام این جمله ی منفور و لعنتی را برای کسی بخوانم. فقط داشتم به نجات خودم فکر میکردم... گفتم: انگار مشکل داره! چقد میخواستین وردارین؟ ـ پونزده تومن اجازه بدین من کارمو انجام بدم، دوباره امتحان کنین کارتش را از حلقوم دستگاه کشیدم بیرون و دستِ خودم نگه داشتم و بدون اجازه اسم و رسمش را خواندم و کارم را انجام دادم بعد از من دوباره امتحان کرد؛ پانزده تومن برداشت و رفت آها...! راستی خودپرداز بانکِ "رفاه کارگران" بود ^^^^^*^^^^^ محمد جواد
مظلوم ترین آدمهای دنیا هم . . . اونایی هستن که تموم حرفاهاشون رو میذارن . . . بعد از اونکه خوابیدی . . . برات مینویسن ♦♦---------------♦♦
خانمم همیشه میگفت دوستت دارم من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم از همان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند همیشه شیطنت داشت ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟ یک شب کلافه بود ، یا دلش میخواست حرف بزند ، میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم من برای فرار از حرف گفتم : میبینی که وقت ندارم ، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کَنه به من میچسبی گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی این را که گفت از کوره در رفتم گفتم خداکنه تا صبح نباشی بی اختیار این حرف را زدم این را که گفتم خشکش زد ، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم ، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت ، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد نفس عمیقی کشید و خوابیدیم آن شب خوابم عمیق بود ، اصلا بیدار نشدم ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد !!؟ همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ، نه شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم ، اما طبق معمول وقتش را نداشتم بعدها کارهایم رو براه شد ، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم ، کشوی کنار تخت را باز کردم ،یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی ، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد حالا فهميدم ، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بايد بیشتر مواظب حرفها بود گاهی زود دیر میشود
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد نگاهی به زاهد کرد و گفت : آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،خیلی راحت آن را به من هدیه کردی بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم