♦♦---------------♦♦
مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی را خط ونشان می کشد . شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغه چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم
^^^^^*^^^^^
^^^^^*^^^^^
گفت
رفتن چه جوریه ؟!؟
درد داره ؟!؟
گفتم بستگی داره از کجا بخوای بری کجا
از پیش ِ کی بخوای بری پیش ِ کی ؟!؟
بستگی داره دلت بخواد اصلا بری یا مجبور باشی بری
ولی کلا کنده شدن از هرچیزی یه مدت سِرِت میکنه
یعنی خودت حالتو نمیفهمی
میدونی مثل ِ مردن میمونه
یعنی حس میکنی مردی یکی دیگه جات راه میره ،حرف میزنه ،میخنده ،خاطره میسازه
وقتی از پیش کسی که واقعا دوست داشته و دوسش داشتی میری تبدیل میشی به یه آدمی که فقط داره سعی میکنه خوب به نظر برسه
ولی وقتی از پیش ِ کسی که قدرتو نمیدونسته میری سعی نمیکنی خوب به نظر برسی سعی میکنی انقدر بد شی که نتونی یه بار دیگه بهش برگردی
میدونی کلا رفتن بد ِ هم واسه اونی که میره هم واسه اونی که میمونه، رفتن یه چیزی روسمت چپ تنت جا میزاره ،یه چیزی که جاش بعضی وقتا که یادش بیفتی
میسوزه
رفتن کلا بدِ
سعی کنید اگه میشه باهم کنار بیاید
از گوشه کنارا رفتن خیلی درد داره
اما گاهی وقتا راهی ندارید جز رفتن
^^^^^*^^^^^
♦♦---------------♦♦
میگی مهم نیست
اما وقتی اسمشو میشنوی داغ دلت تازه میشه
میگی مهم نیست
اما وقتی بهش فکر میکنی اشک از چشات حلقه میزنه
میگی مهم نیست اما میدونی چقد دوسش داری
پس نگو مهم نیست... مهمه، اما نیست
^^^^^*^^^^^