♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مادر عادت داشت همه کارهای روزانه اش را یادداشت کند چیزهایی که می خواست بخرد، کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند من هم از سر شیطنت، همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم فقط برای اینکه در تنهایی اش و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد او را بخندانم مثلاً اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ به دایی جان من جلویش می نوشتم ناپلئون. می شد زنگ به دایی جان ناپلئون یا در لیست خرید نوشته بود خرید شیر قبل و بعدش یک بچه و آفریقایی اضافه می کردم که بشود خرید بچه شیر آفریقایی یا بار دیگر زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم: پیدا کردن یک عروس پولدار برای پسر گلم خلاصه هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می دیدیم می گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ امروز حسابی خندیدم خدا بگم چیکارت نکنه بچه امروز که سرمای شدیدی خورده بودم و سردرد امانم را بریده بود به رسم مادر کاغذی روی در یخچال چسبانده بودم که خرید هایم یادم بماند کنار چیزهای دیگر نوشته بودم مسکن برای سردرد کنارش مادرم نوشته بود دردت به جانم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مهدی صادقی
مليحه عکس مریم هم کلاسیاش٬ را آورده بود تا به داداش محمدم نشان بدهد چند وقتی میشد که مریم را برای او در نظر گرفته بودند البته همه میدانستم محمد قبلا مریم را دیده ؛ اما خودش برای اینکه نشان دهد چقدر آدم چشم پاکی است طوری وانمود میکرد که انگار تا به حال او را ندیده یا لااقل راجع به قيافه الانش چيزی نمیداند برای همين٬ مليحه مامور شده بود عکس مریم را بياورد محمد هنوز به خانه نيامده بود و مليحه ٬ که طاقت نداشت٬ عکس را به مامان ، بیبی و حتی به من نشان داد خودش هم توی عکس کنار مریم ایستاده بود بیبی گفت
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
ﺁﺭﺍﻣـﺶ ﯾﻌﻨﯽ ... . . . . . . . ﺩﺍﺷﺘـﻦ ﻣـﻦ !... ﻻﻣﺼﺐ ﺍﺻـﻦ ﺍﻧﮕـﺎﺭ ﮊﻟـﻮﻓـﻨـﻢ ...😊 *malos* *malos* ****** ﻋﻤﻮ ﺳﺒﺰﯼ ﻓﺮﻭﺵ .. . . . . . . . . ﻣﺮﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺽ !!!! |: . *btb* *btb* . . . . . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻮﺍ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﻭﺵ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻋﺼﺎﺑﺶ ﺧﻮﺭﺩﻩ *bi_chare* *bi_chare* ****** ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﯼ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺕ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﻟﺖ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﻏﻤﻪ ! ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻦ ﻭ . . . . . . . ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺰﻥ ﺗﻮ ﺳﺮﺕ |: ﻭﺍﻻ :khak: :khak: ****** ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩ ﻣﻌﺘﺎﺩﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺫﺍﻥ ﻣﻐﺮﺏ ﺳﯿﮕﺎﺭﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﺿﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﻭﻧﺪ !!!! ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﻣﻌﺘﺎﺩﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ؛ . . . ﺗﻮﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪﻭ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﯽ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ . . ﺩﯾﺪﯼ ﻓﺮﻕ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ! ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺩﺭﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . . . . . . . . . . ﭘﺴﺮ ﻣﻌﺘﺎﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﺳﮓ ﺯﺩ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ ... ﻣﻨﻢ ﻓﮏ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﻪ *narahat* *narahat* ****** ﺩﺧﺘﺮﻩ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ |: ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﮐﺎﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ . . . . . . . . . . . ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ ﺷﻮﻭﻭﻫﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍ *khande_dokhtar* *khande_dokhtar* ****** ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻫﺮ ﻟﻘﻤﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ 32 ﺑﺎﺭ ﺑﺠﻮﯼ ﺗﺎ ﺧﻮﺏ ﻏﺬﺍﺕ ﻫﻀﻢ ﺑﺸﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻬﺎﺭ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺩﯾﺪﻡ ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻥ *lover* *lover* ******
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم