💛🍃💙🍃📗🍃💙🍃💛
نسیم رحمتی از کوی یار می آید
قرار سینۀ هر بی قرار می آید
چکیده قطرۀ اشکی به روی سینه و باز
زمان فتنه سر آمد، نگار می آید
کمی خموش، گمانم ز سرزمین حجاز
صدای آمدن تک سوار می آید
در این سکوت گلوگیر و پر غم پاییز
به گوش زمزمه های بهار می آید
اگر شکست دلم ساقیا فدای سرت
سبوی شکسته هم شبی به کار می آید
فتاده ولوله ای بین سائلان حرم
که کوچه باز کنید سفره دار می آید
همین که پای بلا وا شود به جامعه ای
میانشان سخن از انتظار می آید
اگر مرا به غلامی خویش نشناسد
عجب خجالتی آقا به بار می آید
خبر دهید به زهرا ستارۀ سحرت
به انتقام تو با ذوالفقار می آید
حریم سینه به غم مبتلا شده چه کنم
دلم هوایی کربلا شده چه کنم
💛🍃💙🍃📗🍃💙🍃💛
^^^^^*^^^^^
♡ ♡♡♡ ♡ ♡♡♡ ♡
قلب من! ای کودک لجباز بد
هرچه می خواهی نباید داد زد
بازی تو ، بازی با آتش است
آتش عشق ، بیخیال و سرکش است
گریه کن ، در سینه ام فریاد کن
هرچه خواهی ، بی وفا را یاد کن
در دلم غوغا و لب هایم خموش
ای صدا! در بی صدایی هم بکوش
تا که نامحرم نداند راز من
راز این قلب پر از احساسِ من
آرام رضوی
♡ ♡♡♡ ♡ ♡♡♡ ♡
*labkhand*
سلامتی شما آرزومه
*labkhand*
*~*~*~*~*~*~*~*
نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. یک مرد روستایی سوار بر الاغ به آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند
شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟
روستایی گفت: این مرد لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته
قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟
او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت
*labkhand*
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت
جواب ابلهان خاموشی است
*~*~*~*~*~*~*~*
*goz_khand*
دم خنده هاتون گرم
*goz_khand*
بی وفایی تا به کی، از پا فتادم نازنین
بر دلم از عشق تو، داغی نهادم نازنین
من که همچون کوه بودم در دیار عاشقان
همچو کاهم کردی و دادی به بادم نازنین
سوختم در عشق تو دیروز، وقتی ناگهان
شعری از دیوان تو آمد به یادم نازنین
آنقدر نالیدم از دست تو در دامان عشق
تا خموش افتادم و گویی نزادم نازنین
رفتی و با رفتنت در کوچه باغ سینه ام
خاطرات مانده را بر باد دادم نازنین
ناشناس
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
*malos*
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
*malos*