گفتی: بفضل الله و برحمة فبذلک فلیفرحوا
مردم به چی دلخوش کردن؟_باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن
یونس/58
گفتم: اصلا بی خیال!توکلت علی الله.
گفتی: ان الله یحب المتوکلین
خدا اونایی رو که توکل میکنن دوست داره
آل عمران/۱۵۹
گفتم: خیلی چاکریم
✋✋
ولی این بار ، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن
یادت باشه که
و من الناس من یعبدالله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الاخرة
بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت میکنن.اگه خیری بهشون برسه،امن و آرامش پیدا میکنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن،رو گردون میشن.خودشون تو دنیا و آخرت ضرر میکنن
حج/11
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم
گفتی: فانی قریب
من که نزدیکم
بقره/186
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم...کاش میشد بهت نزدیک شم
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع ، و با صدای آهسته یاد کن
اعراف/205
گفتم: این هم توفیق میخواهد
گفتی: ألا تحبون ان یغفر الله لکم
دوست ندارید خدا ببخشدتون؟
نور/22
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید
هود/90
گفتم: با این همه گناه...آخه چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
مگه نمیدونید خداست که توبه رو از بنده هاش قبول میکنه؟
توبه/104
-----------------**--
مامان من یواشکی پیر شد، مثلا اینجوری که در فاصلهی بینِ سماور و بهشت و سجاده
بابا ولی نه، احتمالا یکدفعه. یا یکدفعه پیر شد، یا من یکدفعه متوجهش شدم. اینجوری بود که وقتی کنکور داشتم، یه شب از اتاق اومدم بیرون و گفتم بابا میشه تلویزیونو یه ذره کم کنین؟
گفت آره آره حتما
با یه دستپاچگیِ خفیف کنترل رو برداشت و صداشو پایین آورد. برگشتم تو اتاق. چند دقیقه بعد در زد. گفت اگه یکم صداشو بلند کنم اذیت میشی؟
گفتم نه، اذیت نمیشم بابا جان
یکم صداشو بلند کرد، مثلا از سی، بُرد سیوپنج
الان شده نزدیکای پنجاه
مامان میگه وقتی داره نماز میخونه صدای بلند تلویزیون اذیتش میکنه. یه بار خواهرم به بابا گفت میآین بریم سمعک بگیریم؟
خیلی محکم گفت نه، نه، سمعک چرا، من گوشام سالمه
اما گوشاش سالم نیست. خیلی وقته که سالم نیست مامان میشینه کنار سماور تا آب جوش بیاد و چای بریزه. خیره میشه به بخارِ رقیقی که از سوراخای بالای سماور به آسمونِ کهنهی آشپزخونه پر می گیره
بابا از توی اتاق میگه: چای داریم؟
مامان سینی به دست میره پیشش و میپرسه که حاجی جان چرا داد میزنی خب
بابا با تعجب جواب میده، که من داد نزدم، آروم گفتم
آروم هم گفت. توی سرش، همهچیز آرومه الان. داره آرومتر هم میشه. توی سرش، نشسته روی یک نیمکتِ سیمانی و به درختای خشکیدهی باغ نگاه میکنه
میبینه که باد بین شاخههای درخت میپیچه اما صدای باد رو نمیشنوه. مامان رو صدا میکنه: خانوم از کی دیگه باد بیصدا میوزه؟
بابا دیگه صدای باد رو نمیشنوه. واسه همینه که طوفان لازمه. طوفان لازمه تا بابا نفهمه پیر شدن رو
-----------------**--
حامد توکلی