برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
^^^^^*^^^^^
سه سال پیش ما داخل یکی از کوچه های نیاوران زندگی می کردیم
خونمون مثل الان بزرگ بود
چهار تا خواب داشت که دو تا ش توی راه رو ورودی بود یکیش کنار آشپزخونه و یکیش انتها خونه بود که یه بالکن بزرگ داشت که خواهرم ویدا اون رو برداشت
اتاق کنار آشپز خونه مال من شد و اتاق های توی راه رو یکیش مال مامان و بابام و یکی دیگش برای مهمون
ازهمون اولم که ما وارد این خونه شدیم حس خوبی به اتاق کنار آشپزخونه نداشتم
یه شب داخل اتاقم بودم داشتم با گوشیم ور می رفتم خوابم نمی برد که یهویی صدایی از حموم داخل اتاقم شنیدم صدای قدم زدن
حموم داخل اتاقم بزرگ بود و طبق معموم یه جفت دمپایی جلوی در حموم داشتم
سرم رو خم کردم از روی تخت دیدم که دمپایی هام نیست
از بچه گی عاشق ماجراجویی بودم ولی این دفعه دلم ریخت
از ترسم سمت حموم خوابیدم تا اومد چشام گرم بشه صدای خیلی مهیبی از آشپزخونه اومد صدای جابه جا کردن ظرف و ظروف بود
دیگه نمیتونستم نرم پاشدم در اتاقمو باز کردم
رفتم سمت آشپز خونه هیچ کسی اونجا نبود
در تمام کمد ها باز بود ولی کسی اونجا نبود
رفتم سمت اتاق خواهرم دیدم خواهرم داره با عروسکش حرف می زنه خیلی عجیب
داشتم به سمت اتاقم که پاهام به کناره ی مبل گیر کرد و افتادم
راستش صبح روی تختم از خواب بلند شدم
برای صبحانه که رفتم مادرم گفت صبح بابات دیده روی زمین افتادی بردت تو اتاق
وقتی از خواهرم پرسیدم تو برای چی بیدار بودی
گفت که من اونشب پیش مامان و بابا خوابیده بودم وقتی هم رفتم آشپز خونه رو دیدم تمیز تمیز بود
شروع اتفاقات رو که به دقیق خاطرم هست از سال 1383 شروع میشه
یکی از دوستام یه موتور جدیده گرون قیمت خارجی گرفت و تصمیم گرفتیم به خارج از شهر بریم
در راه برگشت به طور عجیبی چراغ موتور سوخت..ولی ما تصمیم گرفتیم راهمون رو ادامه بدیم
که همون تصمیم لعنتی باعث شد تصادف کنیم
و من دوستم که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و مثل برادرم بودن رو از دست بدم
بعد از اون حادثه من 1 ماه بستری بودم و خانواده بخاطر روحیه من خونه رو عوض کردن و یه شهری دیگه خونه خریدن
بعد از بهوش اومدن 2 ماه بعد من با اینکه حال و روز خوشی نداشتم
برگشتم شهر سابق
شب ساعت 11 رسیدم رفتم خونه دوستم بعد از چند ساعت ممانعت که این موقع شب خوب نیست که بری قبرستون و لجبازی من که واقعا نبوده دوستامو تو ذره ذره وجودم احساس میکردم
بلاخره قانع شدن !! خونه نزدیک قبرستون بود و کمتر از 10 دقیقه فاصله
ساعت 3 شب بود شب اول ماه و آسمون هم ابری وسنگین قبر دوستام تو قسمت جدید قبرستون بود ما تا رسیدیم
دیدم اون دست پل که یه قطعه جدید بود یه 10_15 نفر شاید یکم بیشتر آتیش بزرگی روشن کردن
ونشستن و حرف میزنن .توجهی نکردم .چون تمام ذهنم رو قبر دوستم بود
بغضم تازه شکسته بود که برادر دوستم چند بار پشت سر هم صدام زد و با یه لحن ترسیده گفت اونجارو نگاه کن
نگاه کردم همه او نا که کنار آتیش بودن وایسادن ما رو نکاه میکنن
نه حرکتی میکنن و نه صحبتی و نه صدایی من بلند شدم احساس کردم
یه اتفاقی میخواد بیفته .برادر دوستم بلند گفت چه مرگتونه ؟ ولی جوابی ندادند
منم گفتم ولشون کن بشین. یه فحشی هم آروم دادم که فقط برادر دوستم میتونست بشنوه
هنوز کلمه آخر فحشم تموم نشده بود دیدم همشون شروع کردن حرکت به اطرافشون و سنگ زدن به سمت ما
ما هم شروع به فرار کردن کردیم صدا خنده بلند زشتشون میومد
ما هم با سرعت رو قبرا میدودیم چند بار نزدیک بود بخوریم زمین سنگها هم با سرعت از کنارمون رد میشدن خیلی نزدیک ولی جالبی هیچ کدوم به ما نخورد
نمیدونم چند متر دویدیم تا رسیدیم مسجد وسط قبرستون چند نفر در مسجد بودن
نزدیک شدیم دیدم بجه محل قدیمیمونن..که بیسجی بودن و همیشه جاشون مسجد بود
و بعدا فهمیدم درگیر تدارکات مراسم محرم بودن
حال و روز مارو دیدن سوال کردن
اینجا چه کار میکنین ..از چی فرار میکنید؟
نفسمون بالا نمیومد فقط همونجا دراز افتادیم
بعد از چند دقیقه که نفسمون بالا اومد
بهشون داستانو گفتیم باورشون نمیشد
میگفتن تا حالا همچین چیزو ندیدن
اتفاقا از همون قسمت اومدن داخل قبرستون و کسی رو ندیدن
تصمیم گرفتیم همه بریم اونجا وقتی رفتیم
جایی هیچ آتیشی یا چون اونجا خاکی بود جایی رد پایی رو ندیدیم
هنوز واضح اون لحظه ات رو به خاطر دارم
واقعا دقایق نفسگیر و سختی بود