*~*****◄►******~*
فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند
آمد تو، همه مان بلند شدیم. سرخ شد، گفت
بلند نشید جلوی پای من
گفتیم
حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا
باز جلسه بود. ایستاده بود برون سنگر، می گفت
نمی آم. شماها بلند می شید
قول دادیم بلند نشویم
یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 57
*~*****◄►******~*
گفت
امشب من این جا بخوابم ؟
گفتم
بخواب. ولی پتو نداریم
یک برزنت گوشه ی سنگر بود. گفت
اون مال کیه ؟
گفتم
مال هیشکی. بردار بخواب
همان را برداشت کشید رویش. دم در خوابید
صبح فردا، سر نماز، بچه ها بهش می گفتند
حاج حسین شما جلو بایستید
یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 74
نقل است که روزی شیخ ستار شیرازی به وادی خنگو وارد همی شدی و با جماعت ان دیار انس همی گرفتی
لیک هر روز که از سرا بیرون همی رفتی پایش اندر ریق شدی و گرمابه را لازم
پس انگشت تفکر اندر دماغش همی چپاندی که مگر دلیل چه باشد که وادی ریق اندود بگشتی و بر سر هر کوی و برزن و تپه ای که شدی
ریق فراوان بدیدی و الله اعلم
پس مترصد بگشتی بر کشف الشهود
^^^^^*^^^^^
نیمه شبان که اهل وادی اندر سرا بخسبند
شیخ المریض را همی نظارت بکردی که بر طُرُق و شوارع گذر بکردی و گاها تنبان زه خویشتن بکندی و فی الحال بر جای بریقیدی و فی الفور الفرار بکردی و زین فعلش خنگو را غرق در گوه بداشتی و خدایش لعنت کناد
پس شیخ ستار را فکری اندر مخیله ش بیوفتادی بس کارگشا
پس خروس خوان فردا کلنگ و بیل بر دوش به پشت سرای شیخ برفتی و تا به بوق سگ به حفر چاهی مشغول بگشتی بس عمیق
زان پس گرد چاه عمارتی بساختی و بر چاه سنگ موالی نصب بکردی تا شیخ من بعد زانجا قضای حاجت خویش بکردی و وادی را در ریق غرقه نکردی و خدایش رحمت کناد
^^^^^*^^^^^
زان زمان تا به حال شیخ المریض اندر ان مستراب ریق بفرمودی
چونان که گاها شیخ را شیخ الموالی هم بنامیدند اهل وادی
پس زین فکرت ستار وادی عاری بگشتی زه گند و ریق
^^^^^*^^^^^
نقل است که میرزا تونی کوردستانی
مکتب دار بودی و بر اهل وادی معلمی بکردی
و بر شیخ المریض قرابتی بداشتی و بر وی مراجعت بکردی هر یوم
^^^^^*^^^^^
^^^^^*^^^^^
روزی میرزا بر شیخ وارد همی شدی..لیک شیخنا اندر سرا نبودی
پس به گرد سرای شیخ برفتی و اندر پشت سرا
پایش همی بلغزیدی و اندر ریقگاه شیخ فرو افتادی
چونان که مهر دل و مهره پشتش در هم شکستی و تاب تکان خوردن هیچ نداشتی
پس بنای داد و هوار بگذاشتی و کمک طلب همی کردی و خدایش نیامرزاد
پس شیخ ستار وی را در چاه بیافتی و با شیخ المریض ابوالموالی ؛میرزا را از چاه بیرون بیاوردندی و خدا اولی را رحمت و دومی را لعنت کناد
*!^^!^^^^!^^!*
*~*****◄►******~*
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد. زن با ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده
غروب به خانه آمد. مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد. زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم
-----------------------------------------------
هر چه کُنی به خود کُنی گر همه نیک و بد کنی
*~*****◄►******~*
*fereshte*
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
*fereshte*
همه شب
چشم شدم
اشک شدم
ریزش یک کوه شدم
ناله ی جانسوز شدم
درطلب عشقِ تو
بیمار شدم
خاک نشین رخِ زیبایِ تو
دلدار شدم
به گدایی به درِ خانه یِ تو
بیدل و تبدار شدم
دربدرِ کوچه و بازار شدم
تاک شدم
برسر هر دار شدم
در هوس رویِ تو
بد نام شدم
صحبت هر برزن و هر بام شدم
جغد شبانگاه شدم
ذرّه شدم
آب شدم
خاک شدم
شُهره ی آفاق شدم
مُرده و برباد شـدم
وای که من خاک شـــــــدم ...
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪