****►◄►◄**** کاش دورانمان کمی عقب تر بود مثلا یک قرن من چادرِ گلدار سرَم میکردم و تو با چند نانِ سنگکِ تازه ، سرِ کوچه می ایستادی تا من از کنارت رد شوم و تو با تمامِ جسارتت به من نانِ داغ تعارف کنی من نگاهم را نجیبانه می دزدیدم و تو ... عاشق تر می شدی ... به این منِ دست نیافتنی مالِ آن دوران اگر بودیم برای دلبری از تو ، آبگوشت های جانانه روی اجاق ، بار می گذاشتم که بویِ دلبرانه اش تا خانه ی شما برسد و تو بیشتر از همیشه عاشقم شوی تا مادرت باز هم از نجابت و خانمیِ دخترِ چادر گلی بگوید و تو قند در دلت آب شود ، و از شرم و وَقارت ، سرخ و سفید شوی و سرت را پایین بیندازی مالِ آن دوران اگر بودیم ؛ تو برای یک لحظه دیدنم ، با تمامِ جهان می جنگیدی چقدر حیف که مالِ آن دوران نیستیم مال آن دوران اگر بودیم کوچه ها پر می شد از مردانی که دلشان می تَپید به خانه برگردند و زنانی که تمامِ کوچه را برای آمدنِ مرد عاشقشان ، آب و جارو می کردند
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ تمام زن ها یک مریم درون دارند مریمی مهربان و زیبا مثل پنجه ی آفتاب این معصومه ها همگی زمانی یک گوشه از اتاق نشسته و ساعت ها عروسکی را روی پا خواباندند عروسکی که هیچ گاه مهم نبوده پدرش کیست کجاست و کی می آید زن کودک اما زنانگی را سال ها تجربه کرده تنهایی را گاه گوشه ی آشپزخانه بین یخچال و اجاق گاه میان بالشتک و پشتی و گاه به مساحت چارقدی کهنه این حوای خردسال بی خیال آدم و آمدنش بارها برای خودش هوا پخته بارها سر سفره ای خیالی برای خرس های دور و برش شام کشیده بارها اندازه ی عرض یک فرش خرید رفته و زود برگشته با کیف و شال و روسری های امانی با تق و تقی هایی که به آن کفش می گفتند خودش با خودش دوتایی رفتند با خودش هم دوتایی برگشتند خانه ی خیال این خانم هیچ گاه سقف نداشته و شب و روز را با پلک خلاصه کرده. آری تمام زن ها یک مریم درون دارند مریمی که زندگی بی مرد را می فهمد مادری کردن بی شوهر را مریمی که خوشبخت هم نباشد پای میز آرایش و لای صفحه ی کتاب زیر تترون و ساتن حین تا کردن روسری های حریر یا زمان رقص و شانه کردن مو دلخوشی را فرض می گیرد
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ سردم که می شود تمام ِ اجاق هایِ جهان برایم عشوه گری می کنند اما من تصمیم خودم را گرفته ام برایِ گرم شدن باید که تا آخر عمر دنبال دست هایِ تو باشم . . . ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند از خودمان پرسیدیم او تنها بود یا ما؟
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم