♦♦---------------♦♦
آدمی ناتوانترین موجود جهان است
به ویژه در برابر خودش
هیچکس بهتر از خود انسان
نمیتواند خودش را فریب دهد
هرکس نیمی از عمرش را در
فریب دادن خود تلف میکند
"آبراهام لینکلن"
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل چهارم : گذر زمان همه چیز را مشخص می کند
پرتو دلنواز افتاب از پنجره به اتاق تابیده میگشت؛ که پرده طلایی با رگههایی از نخ براق جلوه افزونی به نور ان میبخشید و فضای اتاق را شادابتر از ان چه بود، به نمایش گذاشت. درخشش ان نوید شروع یک روز تازه بهاری را به مردم هدیه میداد
پافشاری خورشید، فرجام هلیا را از دنیای رویاها بیرون کشید؛ کش و قوسی به بدنش داد. سپس راه اشپزخانه را در پی گرفت. خستگی هنوز در وجودش بود، به زور لای چشمانش را باز کرد تا بتواند در یخچال را باز کند که تکه کاغذ روی ان نظرش را جلب کرد
سلام هلیا، ایلیا رفته اداره؛ منم رفتم خونه سرهنگ. مراقب باش خونه رو به باد ندی
هلیا تکه کیکی از درون ان بیرون اورد و سری از انبوه اندوه تکان داد
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
لبخند بزن :)
ابر های سیاه و کنه سایه ای به بزرگی یک شهر درست کرده بودند که همه جا رو زشت و دلگیر کرده بود
نفس عمیقی کشیدم و عنق به اطراف نگاه کردم ، پارکی که تا دیروز برام جذاب بود و پاتوق همیشگی قدم زدنای وقت و بی وقتم بود ؛ الان دلگیر و نفس گیر بود برام و هیچ جذابیتی هم نداشت
توی سکوت به اطرافم نگاه می کردم ؛ چرا امروز انقدر بهونه گیر شده بودم!؟
مثل یه بچه ی ۵ ساله که با وجود اصرار های زیادش هم مامانش اونو باخودش بیرون نبرده و احساس تنهایی و بی کسی میکنه...
اره دقیقا! امروز عجیب احساس تنهایی میکنم.
حس یه سرباز دلتنگ و خسته رو دارم که توی سرمای شب های زمستونی پست برجک بهش خورده ، همون قدر درمانده و بی اعتراض ..
پوفی کردم چه فلسفه باز شدن یهو . تک خندی کردم و روی نیمکت همیشگیم نشستم و به اطراف چشم دوختم و آدمارو آنالیز میکردم . رفتارشون ، رفت و آمدشون؛ یعنی چند نفر توی این پارک مثل من احساس دلتنگی میکنن!؟
نفس عمیقی کشیدم و به زمین بازی بچه ها خیره شدم
خوش به حالشون ؛ چقدر سرخوش و بدون دغدغه میخندن و بازی میکنن
توی همین فکرا بودم که کسی کنارم نشست ، نگاهی بهش انداختم ، لبخندی زد و گفت: سلام خوبی؟
متعجب نگاهش کردم چه زود صمیمی شد
ممنونی زیر لب گفتم و دوباره به بچه ها نگاه کردم ، دستشو گذاشت روی شونه ام و شاخه گلی رو با لبخند به طرفم گرفت و گفت: ناراحت نباش درست میشه
همون طور که با تعجب نگاش میکردم گفتم چی درست میشه؟
با همون لبخندی که عجیب گرم بود گفت : همه چی ! غصه هیچی رو نخور هیچی موندگار نیست. خیلی به هم ریخته به نظر میرسی!؟
چرا شو نمیدونم ولی جذب شدم به حرف زدن باهاش ، نگاهی به شاخه گلی که هنوز تو دستش بود انداختم و گفتم : درسته! حال دلم ابریه
سری تکون داد و شاخه گل و به دستم داد و اشاره ای به آسمون که ابراش کنار رفته بودن و خورشید به زیبایی میدرخشید کرد و گفت : ابر موندگار نیست. لبخند بزن:)
و بلند شد و به سمت خروجی پارک رفت؛ نگاهمو از مسیر رفتنش گرفتم و به آسمون دادم . انگار که داشت بهم لبخند میزد و حرفای اون غریبه رو تکرار میکرد
شاخه گل رو به صورتم نزدیک کردم و با تموم وجود بوش کردم . بوی طراوت میداد ، لبخندی روی لبم نشست و به اون غریبه فکر کردم
چه خوبن آدمایی که خیلی غریبه ان ولی حواسشون به همه چیز هست
زندگیتون پر از این غریبه ها:)
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
زینب یعقوبی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از خواب بیدار شد و به سمت تراس گام برداشت، بافتی را برداشت تا مبادا سرما بخورد. در ان سلطنتی اتاقش را باز نمود، باد دستانش را بر موهای دخترک کشید که باعث میشد او تبسمش را پررنگتر سازد
بهار باصبوری فراوان و اهسته اهسته زمین را تصاحب میکرد. او رنگها را درگرگون و قلب عشاق را لرزان میگرداند
بافت قرمزی را که بر دوش دخترک اویزان بود؛ باد با دستان پر مهرش جارو میکرد که ان به تلاطم افتد گرچه دخترک با سر سختی مانع نیت شوم ان میگشت
روی صندلی حصیری تراس نشست، زانوانش را در اغوش کشید و صفحه اول کتاب را گشود؛ گذر زمان را حس نکرد، همچون ماهی بی جانی در دریای مواج لغات غرق شد
صدای خنده بلند شیدا و سپهبد همانند صیادی ماهر او را از دریا واژگان بیرون کشید؛ تا جایی که کتاب را خوانده بود، علامت گذاشت. ان را بست و بر میز عسلی رنگش گذاشت تا به سمت حیاط گام بردارد. شاید تنها چیزی که مانعی برای او میساخت تا ادامه کتاب را نخواند، هدیه حقیقی تولد شانزده سالگیاش بود
اری؛ فقط این کادو میتوانست او را از وسوسه جملات زیبنده جدا کند
پلکان را گذراند و از پنجره سالن پذیرایی چشمش به شیدا مادرخواندهاش افتاد که با ذوق و شوق شایگان، چیزی را برای همسرش تعریف میکرد. سپهبد هم با تمام هوش و حواس گوش میسپرد؛ ناگهان چشمش به هلیا افتاد که مرددانه در سالن ایستاده بود
هلیا بیا اینجا با ما بشین
هلیا فاصله باقی مانده تا حیاط را طی کرد و به انان رسید؛ مشتاقانه صندلی را کنار کشید. روی ان نشست، سپهبد دو تکه از کیک یک دست خامه ای_شکلاتی جدا کرد و جلوی همسر و دخترش گذاشت. برای هلیا در لیوانی خالی شربت پرتقال ریخت سپس با طنعه رو به دخترکش گفت
چی شد یادی از فقیر فقرا کردی؟؟؟؟؟
با غرور پشت چشمی نازک کرد و لب به سخن گشود
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
پاییز چه دارد؟ به راستی که پاییز چه دارد؟ که این همه دوست داشتنیست!؟
مگر غیر از این است که با آمدنش طبیعت را از سرسبزی می اندازد؟
مگر غیر از این است که هر روز به بهانه ای اشک میریزد و فریاد میکشد!؟
چه سیاستی دارد این پاییز که با همه ی این ها ماهرانه دلبری میکند و در کنج قلبمان جا خشک کرده
و به جای پاسخ گویی به برگ هایی که بی خانمانشان کرده
بی قیدانه آن ها را می رقصاند و نوای شادی برایشان سر می دهد
به جای پاسخ گویی به ما که آسمان آبی و آفتابی مان را ابری و دلگیر کرده
قدم های عاشقانه مان را با دلبر زیر نم نم بارانش و زیبایی رنگ رنگش را به رخ میکشد
از رسم و قاعده اش نگویم که گاه مادرانه است و گاه ظالمانه
عاشق که باشی ؛ عاشق ترت میکند
دلتنگ که باشی ؛ دلنتگ تر
آری! این است پاییز، پاییزی که سرانجام علم فیزیک پی خواهد برد که بارش بارانش جای خالی آدم ها را بزرگ تر ، و دل های بی قرار را بی قرار تر میکند
پاییزی که خود دل باخته است و عاشقان را خوب درک میکند
برای دل دارانش با تمام هنر و سلیقه همه جا را رنگ میکند و با اشک هایش پاک... تا زمینه ساز خاطره های آنان شود
و با دل باختگانی چون خود همدردی میکند و با آن ها اشک می ریزد و فریاد میکشد
آری! پاییز این است
سیاست دارد
:)
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
متن نوشته ای از : خودم
:)
خوشحال میشم نظر بدین
:)
قسمت ششم
^^^^^*^^^^^
گاهی ترس باعث میشه بی دین بشی. ایمانت رو ببازی. خودت رو به بیخیالی بزنی اما آخرش می بینی نه فایده نداره یه چیزی از ته مانده های غیرت در وجودت می جوشه
بعد از دو روز از ظهر عاشورا، تن پر تیغ و بی سر شهدا همچنان زیر آفتاب. در بیابان بی آب مانده بود. اهالی کوفه دلشان می سوخت هر چقدر خودشان را بی بیخیالی میزدند باز هم نمی توانستند منکر جنگ نا برابر و شهدای غلتیده به خون و خاک را فرا موش کنند
از طرفی از یزید و یزیدیان واهمه داشتند. درست سومین روز بعد عاشورا بود زنی با سر تا سر غرور بیل بر دستش گرفت و رو به قبیله صدایش را بلند کرد.
اگر شما ها مردان غیرت ندارید من دارم. چطور دلتان می آید تن امامی که خودتان دعوتش کردید در بیابان بماند. من خودم برای دفن آن شهدا می روم
اینگونه شد که شهدای کربلا بر دست قبلیه بنی اسد به خاک سپرده شدند. و چهارمین روز قبلیه بنی اسد علیه یزید قیام کردند و به حلم الناس من ینصرون مولا پاسخ دادند
^^^^^*^^^^^
قسمت پنجم
♦♦---------------♦♦
عمو که داشته باشی، انگار یه ارتش داری
عمو که باشد انگار دنیار رو داری
عمو که به رویت بخندد انگار جهانت خندان است
عمو که داشته باشی انگار غرور داری
انگار کوه داری
معدنی از محبت داری
دل شیر داری و غمی نداری
اما...
وای به حالت اگر عمو خم به ابرو بیارد
وای به حالت می شود اگر عمو جلوی چشمانت بشکند
دنیایت تار می شود، سیاه می شود
اگر عمو زانو بزند.
آه بکشد
زخم بزنند
سم بتازانند
سرش را ببرند
می میری
اگر عمو را دیگر عمو نبینی
دیگر لبخندی بر صورتش نبینی
اصلا دیگر صورتی نبینی.
عبد الله، عمو داشت
چه عمویی، چه سالاری
اما همه ی اینان را به چشم دید، دید و دیگر عمو ندید.
♦♦---------------♦♦
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
خوب که بگردی عشق رو هرجای خونه میتونی پیدا کنی
بین دونههای پودر ماشینی که میریزم تا پیرهن آبیت رو بشور
بین برنجهای مخلوط شده با قرمهسبزی، که هیچوقت بلد نشدم اونجوری که باید درستش کنم؛ ولی تو همیشه با بهبه گفتن خوردیش
بین کتابایی که اون اولا واست کادو گرفته بودم، بین نامههای نادر ابراهیمی
تووی نگاه چشمام، که گاهی بدون هیچ حرفی فقط دوخته میشه بهت
قاطی چای دارچینای عصرای تابستون و طعم عسل حل شده با شیر گرم
حتی تووی موج موج خستگی صورتم، وقتی که خوابم
آره، عشق رو هرجای خونه که بگردی میتونی پیدا کنی
مخصوصاً توو کاغذی که روش مینویسم
خیلی دوستت دارم و بعضی شبا میچسبونم به در یخچال، تا صبح وقتی داری میری ببینیش
و تو هم پایینش برام مینویسی
من خیلی بیشتر از خیلیِ تو، دوستت دارم
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم