♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ جمعهها را باید قاب گرفت درست مثل همان عکسهای قدیمی و خاک گرفتهی روی دیوار انگار جمعه ها ماندگارترین روزهای آفرینشاند تلخیها و شیرینیهایش قاب میشوند و میچسبد به دیوار خانهی دلت مثل لبخندهای مادر بزرگ در آن عکس قدیمی یا مثل گریه های من در آغوش مادر که با دیدنش در عکسهای قدیمی همیشه لبخند میزنم مرد و زن هم ندارد جمعهها باید کسی را داشته باشی که تو را در آغوش بکشد جمعهها را باید عاشقانه گذراند تا غروبش دلگیرت نکند باید دست در دستهای گرم تو گذاشت و جادهها را یکی یکی فتح کرد آخر باید یکی را داشته باشی تا با بوسههای بی هوایش به تو بفهماند که جمعهها عشق تعطیل نیست لعنتی تازه سر آغاز عاشق شدن است ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ علیرضا اسفندیاری
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ کاش بودی سرم را روی شانه هایت می گذاشتم و می بوسیدمت وقتی بودی آنقدر بزرگ نبودم وقتی هم که رفتی بزرگ نشدم دستهایم سرد است کاش بودی دستم را میگرفتی کجایی؟ شنیدم بهشت هم برایت کم است خوش به حالت کاش من را هم میبردی دلم برایت تنگ است همیشه عاشقت هستم شبها به خوابم بیا مثل هر شب دوستت دارم مادر ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ کودک که بودم وقتی زمین میخوردم مادرم مرا میبوسید و تمام دردهایم از یادم میرفت دیروز زمین خوردم ولی دردم نیامد اما به جایش تمام بوسه های مادرم یادم آمد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ . آسوده بخواب مادر بیمارم راحت شدی از اذیت و آزارم با دسته گلی به دیدنت آمده ام بر خاک تو از اشک ، چه ها می کارم بعد از تو فقط بغض و خدا را دارم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ زندگی م منهای تو رمز من و عشق ، نام زیبایت بود جنت ، فرشی به زیر پاهایت بود روزی که تو را شناخت ناباوری ام افسوس که زندگی م ، منهایت بود ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مادر ریحان ها ای مادر آفرینش ریحان ها رمز هیجان پروری توفان ها ها! مادر بغض های سرگردانی نشنیده ترین سمفونی باران ها ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ قافیه اش پر پر بود گل بود ولی قافیه اش پر پر بود درکش ز توان عشق بالاتر بود حتی خود عشق سینه چاکش شده بود لبریز حماسه بود ، چون مادر بود ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سرمست ترین بهشت ها دستش همه کینۀ زمین می شوید چشمش ز یگانگی نشان می جوید هر جا که قدم به تربتش بگذارد سرمست ترین بهشت ها می روید
خداوند زمین و آسمان را و آنچه در آنهاست در شش روز آفرید به روزهای آن جهان که هر روزی هزار سال این جهان است خدای تعالی قادر است که همه را به یک چشم بر هم زدن بیآفریند و لیکن بندگان را می نمود که در کارها صبر بجا آورند اول چیزی که خدای متعال آفرید قلم بود و هرچه بایستی در جهان باشد به قلم نوشته شده و از آن روز تا خلق زمین و آسمان شش هزار سال بود پس در میان هر آسمان نوری آفرید و از آن نور فرشتگان خلق کرد بی شمار که تسبیح و تهلیل می کنند خدا را و یک ساعت از ذکر خدا غافل نشوند و خداوند زمین را از آب به وجود آورد و باد را فرمان داد تا بر آن بوزد و آفتاب را فرمان داد تا بر آن بتابد و جن و پری را از اتش و دود پدید آورد آنگاه جهان از پریان پر شد و بعضی از ایشان بدکاره شدند و خداوند عزازیل را از جنس ایشان بیافرید عزازیل نام نخستین ابلیس بوده عزازیل هفت هزار سال سجده و عبادت کرد پس خدا او را دو بال داد تا بر اسمانها پرواز کند و در هر آسمان هزارسال عبادت کرد تا به نزدیک عرش رسید و شش هزار سجده کرد پس از خدا حاجت خواست و گفت خداوندا مرا بر لوح محفوظ مطلع گردان چون بر لوح محفوظ مطلع گردید چشم وی بر خطی افتاد که نوشته بود خدا را بنده ایست که سیصدهزار سال خدا را عبادت کند و آخر از یک سجده سرباز زد و کافر گردید و عبادت او را بر سرش زدند نامش را ابلیس گذاشتند و به حکم خدا مغضوب و مردود شد عزازیل گفت عجب نافرمان است این بنده خطاب رسید که ای عزازیل سزای چنین بنده ای چیست؟ گفت خدایا سزایش لعنت است ندا آمد این سخن برلوحی بنویس و مانند سندی نگاه دار عزازیل گفت لعنت خدا بر کسی که ابلیس را پیروی کند پس عزازیل را در بهشت بردند و هفت هزار سال خدا را ستایش کرد و کارش به آنجا رسید که بر منبری از نور می نشست و فرشتگان را درس خدا پرستی می داد و جبرئیل و میکائیل و عزرائیل از او پند و موعظه می شنیدند پس روزی عزازیل گفت خدایا روی زمین همه جن و پری دارند و در زمین نافرمانی می کنند مرا یاری ده تا ایشانرا به راه آورم پس با سپاهی از فرشتگان به زمین آمد و بعضی از جنیان را ازمیان برداشت و پریان را به راه آورد و در این کار بود که بر روی زمین بخواست خدا گیاهان و جانوران پدید آمدند و زمین جای زندگی جانداران شد آنگاه چون اراده خدا بر خلقت آدم تعلق گرفت به فرشتگان گفت بدانید و آگاه باشید من در زمین خلقی خواهم فرستاد به غیر جنس شما و پریان از خاک و او را خلیفه خواهم گردانید و فرمانروای زمین خواهم ساخت فرشتگان گفتند بار خدایا آیا خلیفه ای خواهی آورد که در زمین فساد کند چنانکه برخی از جن و پری میکردند و حال آنکه ما تو را ستایش میکنیم ندا آمد که ای فرشتگان من چیزی می دانم که شما نمیدانید و فرشتگان گفتند خدا بزرگتر است پس خداوند به جبرئیل فرمود تا مشتی خاک از زمین بیاورد جیرییل فرود آمد آنجا که خانه کعبه است زمین زیر قدم او لرزید و گفت پناه می برم به خدا از من خاک بر مدار می ترسم که از آن مخلوقی ساخته شود و گناه کند و مستوجب عذاب شود و من طاقت عذاب ندارم جبرئیل بازگشت و گفت خداوندا تو داناتری زمین مرا بتو قسم داد پس میکائیل آمد و زمین او را نیز قسم داد و دست خالی برگشت پس به عزرائیل فرمان داده شد که مشتی از خاک زمین بیاور عزرائیل به زمین آمد زمین او را هم سوگند داد عزرائیل گفت : تو مرا قسم می دهی به کسی که او مرا فرستاده است و همه چیز را می داند من مامورم و معذورم دست دراز کرد و از هر جای زمین مشتی خاک برداشت و گفت خدایا تو داناتری اینک آوردم و سوگند زمین را قبول نکردم که فرمان تو واجب تر است خطاب آمد اکنون تو بر زمین مسلط شدی من از این خاک خلیفه ای خواهم ساخت و تو را برجان آنان مسلط کنم تا هرگاه که باید جان ایشان را بگیری عزرائیل گفت: خدایا بندگان تو مرا دشمن دارند خطاب آمد که غم مخور که هر یکی را به چیزی مبتلا سازیم تا هیچیک ترا دشمن نتواند داشت یکی پر خوری پیشه کند یکی در شهوت افراط کند و یکی در جاه و مقام اندازه نگاه ندارد و از آنها درد آید و تب آید یکی غرق شود و یکی در جنگ نابود شود و چنان باشد که هر کس از بی احتیاطی و اشتباه خود به مرگ رسد و کسی را با تو دشمنی نباشد آنگاه فرمان داد تا فرشتگان خاک آمیخته را در میان مکه و طایف بیاورند پس ابر بیامد و بر آن باران رحمت بارید و به دو سال نرم شد و به دو سال خمیر شد و دو سال سخت شد و دو سال صورت بست چنانکه خدا خواست و سالهای دراز به حساب این جهان در آنجا بود گویند روزی عزازیل با هفتاد هزار فرشته از آنجا می گذشتند عزاریل صورت خاکی آدم را دید پس به قالب آدم رفت و از طرف دیگر بیرون آمد و گفت این دیگر چیست؟ آیا این است که می خواهد خلیفه باشد به خدا که اگر بنا باشد من براو فرمان بدهم می دانم چگونه فرمان بدهم ولی اگر او بخواهد به من فرمان بدهد از او اطاعت نخواهم کرد پس چون نوبت رسید فرمان آمد که جبرئیل و میکائیل و عزرائیل روح خدائی آدم را بیاورند و چون روح آدم در طبقی از نور به آسمان زمین رسید فرشتگان به تماشا جمع شدند فرمان رسید که ای فرشتگان تا هنگامی که جان آدم به تن او در آید هفت بار بر این صورت طواف کنید و عزازیل، ابلیسی را شروع کرد و گفت خدایا من جسم نورانی ام و از آتشم و لطیفم چگونه بر این قالب خاکی نادان طواف کنم مهلت بده ببینم آخرش چه می شود پس فرمان رسید که ای روح به تن خاکی آدم وارد شو پس جان به تن آدم درآمد و قالب خاکی گوشت و استخوان و رگ و پی و اندام آدمی شد اما هنوز کار به پایان نرسیده بود که آدم پا بر زمین گذاشت تا برخیزد فرشتگان گفتند از قرار معلوم این بندگان خیلی عجول خواهند بود که هنوز یک نیمه اش درست نیست میخواهد برخیزد پس روح در سرا پای ادم در امد و خداوند اسماء حسنی را بر او اموخت و ادم شکر کرد و خدا را ستایش گفت و فرمان رسید که ای فرشتگان اینک همه بر آدم سجده کنید و همه فرشتگان به سجده افتادند مگر عزازیل که تکبر ورزید و گفت من برخاک سجده نمیکنم این همان خاک است و از آن زمان که عزاریل آن لعنت نامه را نوشته بود تا روزی که از سجده خودداری کرد دوازده هزار سال گذشته بود و این هنگام نام او ابلیس یعنی نافرمان شد خدا فرمود : ای ابلیس چه چیز تو را مانع شد از اینکه سجده نکنی بر کسیکه من بدست رحمت و قدرت خود او را خلق کردم و از روح خود در آن دمیدم ابلیس گفت او از خاک است و من از آتشم و البته من از او بهترم پس خدا فرمود: حال که چنین است و نافرمان شدی دیگر حق نداری وارد بهشت شوی از رحمت من دور شو و لعنت بر تو باد تا روز قیامت ابلیس گفت خدایا من از مقربان درگاه تو بودم و سیصدهزار سال عبادت کرده ام و تو عادلی پس اجر کارهای خوب من چه میشود؟ خدا فرمود طلب کن هرچه میخواهی شیطان گفت می خواهم مرا نابود نکنی و زنده بگذاری تا درگاه این بندگان خاکی تماشا کنم خداوند فرمود مهلت داری که تا روز معلوم بمانی شیطان چانه زد و گفت خدایا من زنده باشم و آدم هم زنده باشد این کم است من باید بتوانم با ادم سخن بگویم و بتوانم با افکار او آشنا بشوم آخر من سیصدهزار سال عبادت کرده ام و ابلیس اول کسی بود که تکبر کرد و او کسی بود که منت گذاشت و اول کسی بود چانه زد و بعدا از خواست اول دبه کرد خدا فرمود این آشنائی هم پذیرفته است آنگاه ابلیس گفت حالا که مرا مهلت دادی و تاب همفکری بخشیدی همه فرزندان این مخلوق تازه را گمراه میکنم مگر انها که اخلاص دارند و زورم به آنها نرسد و خداوند فرمود تو بر ارواح پاکان و راستان دست نمیابی و دوزخ را از تو و از هر که پیروی ترا بکند پر خواهد کرد و از این لحظه ابلیس در دشمنی با آدم و اولاد آدم پابرجا شد و آدم تنها بود که او را خواب در ربود و در خواب همسخنی مانند خود را می جست پس از پاره ای از گل ادم حوا خلق شد و چون ادم بیدار شد حوا را در پهلوی خود یافت انگاه خدا بر آدم فرمان داد چندی در بهشت ساکن باشید برخی گفته اند که آدم و حوا هفت ساعت در بهشت بودند چه روز جمعه طرف عصر داخل بهشت شدند و شب شنبه وقت خفتن بیرون شدند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دلتون همیشه شاد وبی غم به خاطر قدیمی بودن پستها شرمنده
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ هیچگاه برای قدر دانی از مادر دیر نیست، روز مادر مبارک ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت. فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟ او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد. باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند. باید بتواند با خوردن چایی تلخ و بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود. بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند. و شش جفت دست داشته باشد. فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد. گفت:شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟ خداوند پاسخ داد:فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند. -این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها. خداوند سری تکان داد و فرمود:بله. یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید، از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان. یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !! و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند، بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد. فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد. این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید . خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم. از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد. فرشته نزدیک شد و به زن دست زد. اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی . بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد . فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟ خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد . آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد. ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید. خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است. فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟ خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش. فرشته متاثر شد. شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند. زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می
زلیلی من شنیدم یاعلی گفت به مجنون چون رسیدم یاعلی گفت ***** مگر این وادی دارالجنون است که هر دیوانه دیدم یاعلی گفت ***** نسیمی غنچه ایی را باز میکرد به گوشم غنچه کم کم یاعلی گفت ***** چمن باریزش باران رحمت دعایی کرد و اوهم یا علی گفت ***** یقین پروردگاره آفرینش به موجودات عالم یاعلی گفت ***** خمیر خاک آدم را سرشتند چو بر میخواست آدم یاعلی گفت ***** مسیحا هم دم از اعجاز میزد ز بس بیچاره مریم یا علی گفت ***** علی را ضربتی کاری نمیشد گمانم ابن ملجم هم علی گفت ***** مگر خیبر ز جایش کنده میشد یقین آنجا ♥ علی ♥ هم یا علی گفت *ناشناس*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم