با رفیقه دوران راهنماییم رفته بودیم مثل همیشه یه گوشه از حیاط مدرسه واستاده بودیم و با هم چرت و زرت میگفتیم
یهو دیدم رفیقم رفت که یه زمبور بگیره که نشسته بود لبه دیوار زمبور رو گرفت یهو همون موقع ناظم اومد پیشمون ، و رفیقم زمبور رو پشتش قایم کرد
من از دور داشتم میدیدمشون
ناظم داشت باهاش صوبت میکرد ،
که آره فلانی جدیدا بچه خوبی شدی کمتر شیطنت و بدو بدو میکنی تو حیاط
رفیقمم داشت به نشونه تایید سرشو تکون میداد که یهو دیدم زارت و زارت داره گریه یکنه ، هی میگفت غلط کردم ، دیگه تکرار نمیکنم آقای ناظم
رفیقمم من دیدم هی پشتش رو میماله و هی گریه میکنه
*hang* ناظمه هنگ کرده بود ، ول کرد رفت *hang*
بعد که ناظم هنگ کرد و رفت ، دیدم رفیقم دستشو گرفته به واکسنش و دور حیاط مدرسه عر عر میکنه و میدووه
:khak: زمبور پشتشو گزیده بود :khak:
*fekr* میدونید من از بچگی گیج بودم و خوب نشدم *gij_o_vij*
*fosh* تقریبا دو سال پیش بود ننم گفت پاشو برو نون بخر *fosh*
*talab* ننم هم عادت داره وقتی قلف میکرد رو هدف دیگه هیچ کاریش نمیشد بکنی *talab*
هی میگفت پاشو نون
پاشو نون
نون
دیر شد
هوا تاریک شد
الان بابات میاد گشنس
:shock: خلاصه منم به زور بلند شدم سوار چرخ شدم با چرخ رفتم نون گرفتم ، پیاده برگشتم :shock:
خلاصه گذشت دو روز بعد دوباره ننم گفت پاشو برو نون بگیر و دوباره روز از نو روزی از نو
:khak: باز به زور بلند شدم رفتم که سوار چرخ بشم ریدم که چرخ نیست بعد یادم افتاد که آخرین بار چرخو تو مسیر نونوایی استفاده کردم :khak:
*tafakor* بدو بدو رفتم دره نونوایی گفتم شاطر یه چرخ اینجا جا نمونده ؟ *tafakor*
شاطر گفت چرخه تووه ؟؟
گفتم آره ، من مریضم ، سوءهاظمه دارم ، خون نمیرسه به مغزم ، جون خودتون چرخمو بدید
*ieneh* خلاصه خرچمو پس اوردن و ازون به بعد پیاده میرم نونوایی *lover*