*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
زمستان ١٩٧٠ پاریس
از گلورینا به ایرزاک
سلام از دست رفته جان
درست احساس دوندهای را دارم که وقتی خودرا نزدیک به خط پایان مسابقه میبیند کسی اورا متوقف کرده! و درست لحظه ای که متوقفش کرده اند به عقب پرتابش میکنند
برگشتم به گذشته خودم ... همان کشور ... همان شهر همان خانه ... همان خاطرات ... اصلا چرا کشش میدهم؟ برگشتم سر پله اول
یادت هست برای فراموشی این شهر و این خاطرات چقدر تلاش کردی؟
یادت هست چه شبهایی نخوابیدی تا مرا از کابوس های شبانه ام جدا کنی؟! اصلا چه شد که به این جا رسیدیم؟
تا آخرین لحظه فکر میکردم همه چیز درست میشود اصلا تا آخرین لحظه مطمئن بودم همه چیز درست میشود!.... آخرین لحظه را یادت هست؟
همان لحظه که در مقابل چشمان پر از اشکم چمدان را جلوی در قطار روی زمین کوباندی
همان لحظه که دیگر هیچ چیز نشنیدم... جز صدای قلبم هیچ چیز نشنیدم
درست همان لحظه فهمیدم کسی که روزی مرا از منجلاب بیرون کشید به این نتیجه رسیده که من لیاقت خوشی ندارم و اینبار خودش با دست های خودش مرا درون لجن انداخته و پاهایش را روی شانه ام گذاشته و فشار میدهد تا بیشتر فرو بروم
اینبار زندگی در این منجلاب سخت تر است
قبلا گلورینای همیشه بدبختی بودم که عادت داشتم به این زندگی
اما الآن گلورینایی را درون این منجلاب فرو کرده ای که خوشبخت بودن را تجربه کرده... آن هم با تو
اصلا من چرا انقدر حق به جانب شده ام؟
تو حق داشتی... من لیاقت خوشی نداشتم
خداوند بعضی هارا بدبخت بدنیا می اورد تا دنیا به تعادل و توازن برسد
به اندازه ی تمام روزهای بدی که من پیش رو دارم
تو خوش باش... بگذار حداقل تنها یک دلیل برای ادامه این زندگی داشته باشم
و آن هم تصور لبخند تو باشد
گلورینا
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱