♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
کاش فرشته ای هم بود و آدم ها را هر کجای زمانه که خسته می شدند ، بر می داشت و می برد وسطِ کودکی هایشان رها می کرد
همانجا که اسباب بازی ها کم بود و دلخوشی ها زیاد
مشکلات ؛ ساده و کوچک بود و قلب ها بزرگ
گلدان ها پر گل بود و خانه ها همیشه بوی صمیمیت و عشق می دادند
باید فرشته ای باشد که آدم ها را هر زمان که کم آوردند
بردارد و ببرد به یک عصرِ جمعه ی زمانِ کودکی که بزرگترین اندوه و فاجعه ی دنیا ، تکالیفِ نانوشته شان بود
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
مردي دوستانش را به خانه دعوت کرد
و براي شام قطعه اي گوشت چرب و آبدار پخت
ناگهان، پي برد که نمک تمام شده است. پسرش را صدا زد
برو به ده و نمک بخر
اما به قيمت بخر: نه گران و نه ارزان تر
پسر تعجب کرد : پدر ، ميدانم که نبايد گران تر بخرم
اما اگر توانستم ارزان تر بخرم، چرا صرفه جويي نکنيم؟
پدر گفت: اين کار در شهري بزرگ، قابل قبول است
اما در جاي کوچکي مثل ده ما، با اين کار همه ي ده از بين مي رود
مهمانان که اين حرف را شنيدند، پرسيدند که چرا نبايد نمک را ارزان تر خريد
مرد پاسخ داد: کسي که نمک را زير قيمت مي فروشد، حتما به شدت به پولش احتياج دارد
کسي که از اين موقعيت سوء استفاده کند، نشان مي دهد که براي عرق جبين و سعي و تلاش او در توليد نمک احترامي قايل نيست
مهمانها گفتند: اما اين مساله ي کوچک که نمي تواند دهي را ويران کند؟
و ميزبان پاسخ داد
در آغاز دنيا هم " ستم " کوچک بود
اما آمدن هر ستم از پس ستم ديگر ، به روندي فزاينده منجر شد. هميشه فکر مي کردند مهم نيست
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
سخت آشفته و اغمگین بودم
به خودم می گفتم
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند
خط کشی آوردم
درهوا چرخاندم
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید
اولی کامل بود
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم
سومی می لرزید
خوب، گیر آوردم
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف
آنطرف ، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه ؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد
همچنان می گریید
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز ، کنار دیوار
دفتری پیدا کرد
گفت : آقا ایناهاش
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند
خجل و دل نگران
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام
گفت : لطفی بکنید
و حسن را بسپارید به ما
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش
متورم شده است
درد سختی دارد
می بریمش دکتر
با اجازه آقا
چشمم افتاد به چشم کودک
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب و دفتر
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام
او به من یاد بداد درس زیبایی را
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز
با خشونت هرگز
با خشونت هرگز
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
با توجه با اینکه منبع درستی پیدا نکردم از شاعر این شعر اسمی نمیزارم
ليلي زير درخت انار نشست
درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ. گلها انار شد، داغ داغ
هر اناري هزار تا دانه داشت. دانهها عاشق بودند
دانهها توي انار جا نميشدند. انار کوچک بود. دانهها ترکيدند
انار ترک برداشت
خون انار روي دست ليلي چکيد، ليلي انار ترک خورده را از شاخه چيد
مجنون به ليلياش رسيد
خدا گفت: راز رسيدن فقط همين بود! کافي است انار دلت ترک بخورد