چند اعتراف خنده دار پسران @~@~@~@~@~@ @~@~@~@~@~@
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحبخانه خواند خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع، کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار صاحب خانه گفت دوباره بخوان مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم ❣ خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل دوست داشتن، مثل پدر، مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
..*~~~~~~~*.. چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمیگشتند در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیهای در جاده به چشم نمیخورد. آدریان رانندگی میکرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز میراند و پیچهای تند را به آرامی پشت سر میگذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمیشد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه میرود. پشت آن خانم به آنها بود و در نتیجه فقط موهای بلندش به چشم میخورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم میتواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد آدریان نمیتوانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه میکرد. آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشتزده و بیمناک به نظر میرسید. وقتی به زن نزدیکتر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آنها کرد و آنها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهرهای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمیدانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان میآید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمیدانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نگاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدتها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند ..*~~~~~~~*..
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد نگاهی به زاهد کرد و گفت : آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،خیلی راحت آن را به من هدیه کردی بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟
زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز زندگی تک تک این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست زندگی راز دل مادر من. زندگی پینه ی دست پدر است، زندگی مثل زمان در گذر --------------------------------------------------- در سایه آفتاب پدر پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانهات، کودکیهایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم. میخواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصههایی را خوردی که مال تو نبودند! ببخش اگر ناخنهای ضرب دیده ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمدهام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانیات بزنم. سایهات کم مباد ای پدرم! آن روزها، سایهات آنقدر بزرگ بود که وقتی میایستادی، همه چیز را فرا میگرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکتهای غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی میریزد. دلم میخواهد به یکباره، تمام بغض تو را فریاد کنم. ساعت جیبیات را که نگاه میکنی، یادم میآید که وقت غنچهها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو. این، تصادف قشنگی است که امروز در تقویم، کلمات هممعنی، کنار هم چیده شدهاند. یعنی در دائرة المعارف عشق، پدر، ترجمه علی علیه السلام است. --------------------------------------------------- پناهگاه امن خانه شانه هایت، ستون محکمی است پناهگاه امن خانه را. دست در دستانم که میگذاری، خون گرم آرامش، در کوچه رگهایم میدود. در برابر توفانهای بیرحم زندگی میایستی؛ آنچنانکه گویی هر روز از گفتوگوی کوهستانها باز میآیی. لبخند پدرانهات، تارهای اندوه را از هم میدراند. تویی که صبوریات، دلهای ناامید را سپیدهدم امیدواری است. مرامنامه دریا را روح وسیعت به تحریر میآید؛ آن هنگام که ابرهای دلتنگی، پنجرههای خانه را باران میپاشند. آسمان همواره بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومند است. --------------------------------------------------- راحت نوشتیم بابا نان داد بی آنکه بدانیم بابا چه سخت ، برای نان همه جوانیش را داد --------------------------------------------------- ســـَــر ســُـفره چیزی نبود یــخ در پــارچ و پدر هــر دو آب شــدند چــه دنــیای بی رحمــیست --------------------------------------------------- خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گرددبه سلامتی هرچی پدره --------------------------------------------------- گفــت : با پدر یه جمـــله بســـاز گفتــم: من با پدر جمله نمیســازم دنیــــــــامو می سازم --------------------------------------------------- من نبودم و تو بودی ، بود شدم و تو تمام بودنت را به پایم ریختی ، حالا سالهاست که با بودنت زندگی می کنم ، هر روز، هر لحظه، هر آن و دم به دم هستی ببخش که گاهی آنقدر هستی که نمی بینمت ، ببخش تمام نادانیها و نفهمی ها و کج فهمی هایم را، اعتراض ها و درشتیهایم را ، و هر آنچه را که آزارت داد دستانت را می بوسم و پیشانیت را ، که چراغ راه زندگیم بودی و هستی و خواهی بود ، خاک پایت هستم تا هست و نیست هست به حرمت شرافتت می ایستم و تعظیم می کنم --------------------------------------------------- پدر؛ ترجمه علی علیهالسلام پدر! میخواستم دربارهات بنویسم؛ گفتم: یداللّهی؛ دیدم، علی است. گفتم نان آور شبانه کوچه های دلم هستی؛ دیدم علی است. خلوص تو در عشق ورزیدن را نوشتم و روح تو را از هر طرف پیمودم، به علی رسیدم. آنگاه، دریافتم که تو، نور جدا شده ای از آفتاب علی هستی، تا از پنجره هر خانه ای، هستی را گرما ببخشی ؛ و اینگونه بود که علی علیهالسلام ، نماینده خدا و نبی شد و پدر، نماینده علی علیهالسلام . تو را به من هدیه دادند و من امروز، تمامی خود را به تو هدیه خواهم کرد؛ اگر بپذیری. --------------------------------------------------- ـ پدرم! تو تپش قلب خانه ای؛ وقتی هر صبح، با تلنگر عشق، از خانه بیرون میروی و با کشش عشق، دوباره باز میگردی. دهلیزهای قلبم، تقدیم مهربانی تو باد! ـ علی آموخت هر جا که جای مهر پدر خالی است، میتوان پدر بود تا جامعه را از یتیمی بی مهری، رهایی بخشید؛ آن وقت است که میتوان خیبر دلها را فتح کرد. --------------------------------------------------- باتو… بی تو با تو، باران بهاریام را پایانی نیست و بیتو، پرندهای آشیان گمکرده در جادههای پاییزم تو که هستی، پنجره، با بالهایی گشوده از آفتاب، باغچه را مرور میکند. با تو، نفسهای مادرانه، تیررس اضطراب و تشویش را مجال نمیدهند آجر به آجر، ساخته میشوم؛ وقتی پناه دستهای امنت، موسیقی مهربان عشق را به ترنم میآیند بیتو، بنبستی میشوم در هزار توی رنجهای خویش بیتو، شکوه جهان، ویرانهای است مسکوت و بیهیاهو میستایمت که رونق کوچه های سردسیر وجودم هستی؛ آنچنان که آفتاب، رگهای سپید قطب را --------------------------------------------------- خدایـــا به بزرگیـــــت قســـم توعکس های دست جمعی جای هیچ پدر و مـــــادری رو خــالی نذار آمیـــــن --------------------------------------------------- پشتگرمی من پشتم به تو گرم است. نمیدانم اگر تو نبودی، زبانم چطور میچرخید، صدایت نزنم! راستش را بخواهی، گاهی، حتی وقتی با تو کاری ندارم، برای دل خودم صدایت میزنم؛ بابا! آنقدر با دستهایت انس گرفتهام که گاهی دلم لک میزند، دستانم را بگیری. هر بار دستانم را میگیری، خیالم راحت میشود؛ میدانم که هوایم را داری و من میان ازدحام غریبی، گم نمیشوم و تو هیچ وقت دستم را رها نمیکنی … --------------------------------------------------- پدر مثل خودکار می مونه شکل عوض نمی کنه ولی یه دفعه می بینی که نمی نویسه مادر مثل مداد می مونه هر لحظه تراشیده شدنشو می بینی تا اینکه تموم می شه --------------------------------------------------- پدر؛ تکیه گاهی است که بهشت زیر پایش نیست اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند؛ و با وجود همه مشکلات, به تو لبخند زند تا تو دلگرم شوی که اگر بدانی … چه کسی ، کشتی زندگی را از میان موج های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایت رسانده است؛ “پدرت”را می پرستیدی … --------------------------------------------------- با پدرم جدول حل میکردم که گفتم : پدر نوشته دوست, عشق , محبت و چهار حرفیه اتفاقا” دو حرف اولشم در اومده بود , یعنی ب و الف یه دفعه پدرم گفت فهمیدم عزیزم میشه بابا با اینکه میدونستم بابا میشه ولی بهش گفتم نه اشتباهه گفت ببین اگه بنویسی بابا عمودیشم در میاد … تو چشام اشک جمع شده بود و گفتم میدونم میشه بابا ولی اینجا نوشته چهار حرفی، ولی تو که حرف نداری --------------------------------------------------- تنها زمانی که بزرگ شوید و از او دور شوید (زمانی که با خانه پدری وداع کرده و به خانه خودتان می روید ) تنها در این زمان است که پی به بزرگی وی خواهید برد و بزرگی اش را کاملاً ارج خواهید گذارد
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم