^^^^^*^^^^^
ما دهه ی شصتیها خیلی عجیب غریب هستیم
بعلت وقوع انقلاب و تحمیل جنگ
جمعیت ما زیاد شد
گمونم نسل بشر رو به انقراض بود و فقط ایرانیها ناجی بشر بودن
برا همین کلاسهای درس ما پنجاه نفری بود
حالا بگذریم یه عده مون اسم و فامیلمونم یکی بود و تو کلاس با اسم بابامون صدا مون میدن
^^^^^*^^^^^
القصه
یه اصطلاحی که همه ی ما باهاش بشدت اشنا بودیم این بود
زنگ آخر دم مدرسه کارت دارم
یجور اعلان جنگ بود
قرار دعواهامون بود
از موقع اعلان این خبر تا لحظه ی موعود هم فرصت بود برا تجدید قوا و یارگیری
حالا اونایی که خونشون نزدیک مدرسه بود یه آپشن بازی تو زمین خودی هم داشتن
چون امکان درخواست نیروی کمکی وجود داشت
بگذریم که گاهی نیروی کمکی که بیشتر مواقع داداش بزرگترمون بود
میشد شریک طرف مقابل و توی معدوم کردن ما از هیچ تلاشی مضایقه نمیکرد
خلاصه
یارگیری هم اینجور بود که چندتا از رفقای دوطرف بیعت میکردن که تا اخرین قطره ی خون دعوا کنن...
زنگ اخر که زده میشد مث آژیر قرمز دوره ی جنگ بود
طرفین دعوا میرفتن بیرون و میدون برا دعوا اماده میشد
کیفها رو زمین میگذاشتیم و مث پهلوونهای قدیمی اول رجز میخوندیم و هل من مبارز میگفتیم
بعد دعوا شروع میشد
یقه گیری و کتک کاری و اینا
بیشتر مواقع هم اونایی که بیعت کرده بودن جیم میزدن و یا نهایت معرفتشون سوا کردن دو طرف دعوا بود
این وسط یه مشکل هم وجود داشت
عوامل نفوذی
اونایی بودن که مث برق معلم و ناظم و مدیر مدرسه رو خبر میکردن
این قسمت به مزمن شدن جنگ منتهی میشد
چون فردا اول صبح باس میرفتیم دفتر و روز بعدش با اولیا به مدرسه میومدیم
^^^^^*^^^^^
ولی یه نکته ای هم قابل تأمل بود
بعد جنگ
دوطرف دعوا با هم رفیق جون جونی میشدن
یه رفاقت ناب که تا سالهای سال ادامه داشت
^^^^^*^^^^^
چندتا قانون نا نوشته هم وسط دعواهامون بود
اول که فحش چیز دار نمیدادیم
یعنی بلد نبودیم
نهایت استفاده از اسلحه هم پرتاب سنگ بود
اونم به سر و کله و اینا ممنوع بود..مگه اینکه طرف ناشی بود و سر کله ی طرف رو میشکست و میشد دنباله ی یه مکافات دیگه
^^^^^*^^^^^
فتوحات جنگ
چندتا گزینه داشت این دعواهای زنگ آخر
اینکه از موجودیت خودمون دفاع میکردیم
تا اخر سال هی با هم جنگ میکردیم تا ادعای طرف بخوابه
وقتی میرسیدیم خونه بعلت لباسهای خاکی و بعضا پاره پوره
شروع مجازات با اعمال شاقه ی خونواده شروع میشد
تا مدتها تردد توی محله ی اون طرف دعوا حکم رد شدن از پل صراط و میدون مین رو داشت
اگه از طرف مقابل شکست میخوریم باید غرامت جنگی میدادیم که اونم از نوشتن مشق یا کم محلی از طرف نصف بیشتر کلاس تا تحویل بدون چون و چرای تغذیه و اینا رو شامل میشد
پس تا سرحد مرگ میجنگیدیم
چون بچه های جنگ بودیم
*@@*******@@*
دهه شصتیا ◄
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
عشقم بهم سیلی زد و گفت: تو بهم خیانت کردی
گفتم: تو هم بکن
چند ماهی گذشت
سوار ماشین عروس دیدمش خیلی خوشگل شده بود
با خنده اومد طرفمو گفت: دیدی منم تونستم
یه دل سیر نگاهش کردم گفتم مبارکه ، اشک تو چشام جمع شده بود خندیدم و رفتم
بعد یه ماه نمیدونم کی بهش گفته بود
تو بیمارستان بستری بودم فهمید سرطان دارم
اومد ملاقاتمو و گفت: خیلی بی معرفتی
چرا اینکارو کردی؟؟؟
اشک تو چشام جمع شد
بهش گفتم: من تو عروسیت خندیدم
ولی تو توی ختمم گریه نکن
گاهی دلیل
کم محلی ها ، نه گفتن ها و رها کردن ها شاید چیزی نباشد که تو فکرمیکنی
گاهی باید رفت تنها برای عشقت
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
Mahii✌مهدیه
*********◄►*********
چادر مشکی که می پوشد چه زیبا می شود
ماه کامل در شب تاریک پیدا می شود
واژه واژه شعر پا میگیرد اینجا در دلم
وقتی از جای خودش آرام بر پا می شود
یوسف از زیباییش حیران،زلیخا در عجب
از شمیم چادرش یعقوب بینا می شود
آسمانی هست...او عین خیالش نیست که..
دارد از سمت زمینی ها تماشا می شود
سر به زیر و سر بلند از کوچه ها رد میشود
با سکوتش کم محلی میکند تا می شود
اهل ایمان است و تقوا،با خدا همصحبت است
سمت قرآن می رود وقتی که تنها می شود
حس خوبی دارد اما بعد از آن دلچسب نیست
راز وقتی در میان شعر افشا می شود
شاعرش وقتی بسیجی باشد و عشق حجاب..
آن غزل بایست سبکش نیز اسلامی شود
*********◄►*********
❇سیدمحمد صادق آتشی❇