روزی روزگاری شیخ و مریدان در راه بودن برای رسیدن به میدان شهر شیخ که فشار ریق بر او حائل شده بود یه دست به باکسن خویش گرفته بود و زیکزاک تند تند راه میرفت و از مریدان جلوتر بود و مریدان نیز پشت سره شیخ راه می آمدن و راه رفتن شیخ را در آن حالت مسخره میکردند و چون خری چموش عرعر میکردند و میخندیدن همیطوری که شیخ از آنها جلوتر بود کاکول ستار شیرازی ، خود را سریع به شیخ رساند و گفت یا شیخ من سبزی فروشی در کنار رودخانه میشناسم که ،مرا خیلی بیشتر از شما ، احترام میگذارد و احترام بیشتری نسبت به شما برایم قائل است و مرا والا مقام مینامد شیخ که بسیار تحت فشار بود همی خواست از همکلامی با کاکول ستار فرار کند ولی او که بسیار پلید و خبیث بود هی گیر سه پیچ داده بودندی که شیخ اگه باور نمیکنی بیا بریم پیشش و دست شیخ را گرفتندی و زوری زوری به سمت رودخانه بردندی و سبزی فروووش تا چشمش به کاکول ستار افتاد از جای برخواست و گفت جناب والا مقام ، خوش آمدید ، حتمن برای خرید سبزی بر من منت نهادید ، چه میخواهید ؟؟ کاکول ستار که بسیار سرمست و خوشنود از چاپلوسیه سبزی فروش بود برق خوشحالی از خشتکش به هوا خواست و رو به شیخ گفت شیخ ریدم در ریشت ، توجه نمودی ؟؟ سپس مرده سبزی فروش ، رو به کاکول ستار گفت ، والا مقام جان ، به نظرتان شیخ نیز سبزی میخواهد ؟؟ شیخ اندکی دست به خشتک برد و گفت عمو سبزی فروش سبزی فروش گفت بعله ؟؟ شیخ دوباره فرمود : سبزی کم فروش سبزی فروش گفت بعله ؟؟ سبزیت باریکه ؟؟ _ بله شبهات تاریکه ؟؟ _ بعله مریدان که دیدن مکالمه بین سبزی فروش و شیخ ریتمیک است شروع کردن به قر دادن و رقصیدن *tombak* *akhmakh_dance* عمو سبزی فروش _ بععععله ؟؟ سبزی گِل داره _ بعله درد و دل داره _ بعله عمو سبزی فروش _ بععععله ؟؟ خلاصه عمو سبزی فروش که گریپاژ کرده بود و شرطی شده بود هرچی که شیخ میگفت ، او همانطور که قر میداد میگفت بعله شیخ در ادامه فرمود عمو سبزی فروش _ بعععله ؟؟ منو دوستم داری _ بععععله عمو سبزی فروش _ بعله من نعنا میخوام _ بعلههه تو رو تنها میخوام _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله من ترب میخوام _بعله تو رو یه ربع میخوام _ بعله :khak: :khak: مریدان بعد از شنیدن این قسمت شعر در حالی که قر میدادند و میگفتن بعله بعله شروع به جفت گیری با هم کردند شیخ همچنان ادامه میداد عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزیت آشیه ؟؟ بعله عمه ات لاشیه ؟؟ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله تو که دوستم داری _ بعله میخوام برینم _ بعله خیلی میرینم _ بعله سپس شیخ در حالی که در حال قر دادن بودند شروع کرد در مغازه سبزی فروش ریدن و برای اینکه کسی متوجه نشه همیطوری به شعر ادامه میداد بقیه هم قر میدادند عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله یکم مونده فقط _ بعله دیگه آخراشه _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله دستمال نداری ؟؟ _ بعله کونم گوهیه _ بعله دستمالو بده _ بعله روزنامه بده _ بعله سپس شیخ دستمال و روزنامه را گرفت و باکسن کون خود را پاک کرد و ادامه داد عمو سبزی فروش _ بعله ستار میگوزه _ بعله خیلی میگوزه _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله ستاره چه اَخه _ بعله هی میترکه _ بعله *palid* *palid* خلاصه همیطوری شیخ با ریتمیک خوندن این آهنگ همه را هیپنو تیزم کرده بود و یواش یواش از سبزی فروش دور شد سبزی فروش هم همچنان در حال قر دادن بود و میگفت بعله که نا گهان به خود آمد و دید شیخ روی سبزی ها و تراوز و مغازه و خودش و در و دیوار و همه ریده است در مسیر برگشت شیخ دست به گردن کاکول ستار انداخت و در حالی که مریدان همچنان در حالی که میگفتن بعله بعله به سرو کله ی هم میکوبیدن و دنبال شیخ و کاکول ستار می آمدن به کاکول ستار گفت این سبزی فروش آدم شل مغزی است ، زیاد به حرف هایش اعتنا نکن ، او به اردکی که در مغازه دارد هم میگوید والا مقام کاکول ستار بعد از شنیدن این از خود بی خود شد و با سرعت زیاد شروع به قر دادن کرد و منفجر شد *miterekonamet* *miterekonamet* و از وی چند تکه خشتک و یک پیژامه آبی راه راه به دست آمد که خاکش کردند تا کاکول ستاری دیگر رشد کند و سبز شود *ghalb* *ghalb* باشد که رستگار شود و خدایش لعنت کناد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان ، نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*
اون عهد بوق،موقعی که رفتم دانشگاه همه ی ذهنیتم از دانشگاه یه محیط رسمی با یه عده دانشجوی همه چی تمام با یه تعداد استادِ شسته روفته بود وارد که شدم دیدم این صدا و سیما کلا ما رو اسکول کرده عامو ملت هر کاری میکردن الا درس خوندن البته ناگفته نماند که اون بیست سال قبل خب خیلی جو دانشگاهها بهتر بود ^^^^^*^^^^^ القصه بعد دوترم که به محیط اشنا تر شده بودیم هنوزم تو این فکر بودم اگه یروز یهو تو راه پله خیلی اتفاقی به یه دانشجوی دختر تنه زدم و جزوه هاش پخش زمین شد بعد حتما باید ازدواج کنم؟ کلا تو این توهمات بودم که یروز توی راهروی دانشگاه یه صدای لطیفی بگوشم خورد خیلی عجیب بود که اون صداهه داشت فامیلی منو میگفت برگشتم دیدم بعععععله یکی از همکلاسای خودمونه یه دخترخانم خیلی باکلاس و متشخص خبر داشتم که باباشم از اون مولتی میلیاردرای شهره یه صداهای گنگ و نامفهومی هم بگوشم میخورد انگار صدای هلهله و شادی بود انگار قرار بود یه اتفاق خیلی خفن و رومانتیک بیوفته یه لحظه ذهنیت هام قاطی شدن پیش خودم گفتم چرا اینجوری پس؟ مگه نباس تو راه پله بهم بخوریم و اینا بعد فکر کردم خو لابد اینم یه مدل دیگه س برا ازدواج که برام تعریف نشده بعدش فکر کردم حالا که داریم متاهل میشیم ماشین چی بخریم بنز خوبه بی ام و خوبه ولی بهتره برا اول کار یه ماشین ارزونتر بخریم تا درسمون تموم بشه بعد که خونه مونو تبدیل به یه ویلای لاکچری کردیم بعد من بنز میگیرم خانمم هم یه بی ام و کروک ^^^^^*^^^^^ همینطور داشتم به شرکت نداشته م و سفرای خارجی و اینا فکر میکردم یهو دختره با یه لبخند غلیظ و چشمانی پر از اشک بهم گفت آقای آریافر خیلی ببخشیدا پشت شلوارتون پاره س یهو بنز و شرکت و ویلا و ازدواج و همه چی دود شد رفت هوا بسرعت نور دستمو به پشت باسنم زدم و دیدم اشهد ان لا اله الا الله بسم الله القاسم الجبارین انا لله و انا علیه راجعون شلوارم از زیر خشتک تا پس کمرم جر خورده حالا اینا هیچی اون شورت مامان دوز رو که داشت به ملت عرض ادب میکرد رو کجام کنم تازه اونم هیچی اون صد نفری که کف سالن ولو شده بودن نکنه من باعث شدم از خنده بمیرن؟ خونشون گردم نیوفته یا خدا دختره که کف سالن پهن شده بود و هلیکوپتری میرفت ^^^^^*^^^^^ القصه یه یکهفته ای که دانشگاه که هیچی از خونه هم بیرون نمیومدم بعدشم اجبارا خودمو به بیعاری زدم و انگار نه انگار که چیزی شده باشه میرفتم دانشگاه بماند که هرچی متلک تا عالم هستی بود نثارم میشد ولی تجربه های خوبی کسب کردم مثلِ صدا و سیما و این فیلما همش الکیه تو دانشگاه حلوا خیرات نمیکنن یهو میبینی گوه خیرات میکنن هر صدایی بگوشم رسید تحت هر شرایطی پشت سرمو نگاه نکنم ازدواج تو دانشگاه خر است هر شلواری خریدم پنج سری با جوالدوز خشتکشو خودم بدوزم من الله بح بحون ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ روز دانشجو مبارکا باشه
^^^^^*^^^^^ یه اصطلاحی هست که میگه دوسال میریم سربازی شصت سال خاطراتشو تعریف میکنیم حالا یجور دیگه هم هست میگن دوسال عمرمون تلف شد پدرمونو دراوردن ... و اینا بعد همش مینالن که عخییی چه روزایی بود یادش بخیر ... و اینا ^^^^^*^^^^^ بگذریم تو سربازی اینایی که پایه خدمتیشون بالاست معمولا دیگه چموش بازی در میارن پست نمیدن میشن ارشد و اذیت جدیدا میکنن بهرحال برا خودشون حق اب و گِل دارن قبلا گفتم خدمتم توی نقطه ی صفر مرزی بود و تو سنگر کمین چون تیربارچی بودم و تیربار هم دوتا خدمه میخواد همیشه یکیو میفرستادن کمکی برا من ولی خب دو روزه از اون جهنم جیم میزد و من تک میشدم بگذریم که من ژنتیک تنهایی خودمو دوست داشتم پس از خدا م بود کسی دورم نباشه ^^^^^*^^^^^ یروز چندتا سرباز صفر رو فرستادن پاسگاه ما افسر مافوق هم کمال سوءاستفاده رو از این بدبختا میکرد ولی برا ما قدیمیا جرات نداشت شاخ بشه چون بد جور ضایعش میکردیم از قضا یکی از این جدیدا خیلی پسر ساده و در عین حال نفهمی بود سر همین نفهم بازیش خواستن اذیتش کنن به این شاخ شمشاد گفته بودن اینجا باید حق طناب بگیری این یه اصطلاحی بود تو سربازی که برا بچه ترسو ها کاربرد داشت یعنی با طناب خودتو دار بزنی و گویا کسی به این شاخ شمشاد گرا نداده بود که این یه اصطلاح سرکاریه ^^^^^*^^^^^ ضمن اینکه میخواستن اینو از سر خودشون کم کنن فرستادنش دوکیلومتر جلوتر پاسگاه داخل مرز..سنگر کمین..پیش منه خدا زده همون روز با قاچاقچیها درگیر بودیم نگو به این نکبت گفته بودن سهم طناب تو..پیش اون سربازه س که تو سنگر کمینه باید بری پیش اون ^^^^^*^^^^^ القصه من مشغول تیراندازی بودم و هی باید قطار فشنگ میدادم دهن تیر بار یهو دیدم یه سرباز عین گاو داره وسط درگیری میاد سمت من صدا هم به صدا نمیرسید که بهش بگم نکبت..موقعیت منو لو میدی..نیا سمت من با بیسیم به عقب گفتم این نکبت کیه داره میاد..چرا فرستادینش گفتن کمکی خودته نمیشد کاری کرد فقط یه لحظه عقل کرد و دراز کش و سینه خیز اومد تا رسید تو سنگر گفت حق طناب من پیش شماست؟؟؟ ^^^^^*^^^^^ گاهی وقتا ادم دلش میخواد یه کارد برداره شاهرگ خودشو بزنه یه مشت تو پوزش زدم و گفتم میتمرگی همینجا و تا نگفتم تکون نمیخوری بدبخت ریده بود تو خودش بعد یکساعت که درگیری تموم شد بهش گفتم مردک شتر اومدی اینجا مال باباتو بگیری؟ خب نفهم..میکشنت بعدشم براش توضیح دادم که حق طناب برا سرکار گذاشتنت بوده ^^^^^*^^^^^ طبق معمول روز بعد باز تنها شدم چون از من خر تر برا اون پست و اون سنگر نبود الهی که هیچوقتی..هیچ کسی نفهم گرفتار نشه o*o*o*o*o*o*o*o
عارضم خدمتتون یکی از گلهای خنگولستانی پیشنهاد کرد از خاطرات دوره سربازیم اینجا بنویسم..ما م که خراب رفیق *mamagh* باید اول یه توضیحاتی بدم تا برسم به اصل مطلب من دهه شصتی هستم..لب مرز دهه ی شصت و پنجاه..یعنی سال1360 تا چشم باز کردیم و خوب و بد رو تشخیص دادیم دیدیم بععععله...دوره ما دوره جنگه..اونم چه جنگی...صبح تا شب..شب تا صبح منتظر بودیم بمب و موشک صدام پدرسگ تو کله مون بخوره *esteres* از اون طرف تو مدرسه و کوچه و خیابون هم که همش حرف جنگ بود و اینا پس ما هم جنگی بار اومدیم..عصبی و کله خراب باور کنید شبا میخواستیم بریم مستراح بجا ترس از جن و غول و اینا توهم میزدیم الان که نامرد صدام از پشت سر بیاد کله مون رو پخ پخ کنه *gorz* حالا اینا که خوب بود اگه میخواستن بزرگترا ما رو نصیحتم کنن مث حالا خوو نبود.. چک و لگد و تیپا و تنبیه اصول اولیه نصیحتشون بود.. مثلا مرد همسایه یه قرار دادی داشت با بابا هامون که اگه مثلا ظهر ما رو تو کوچه میدید..تقققققق....میگذاشت تو گوشمون تا ادم بشیم.. *gerye* خلاصه با پیشرفته ترین مدل جهانی ما رو تربیت کردن *gij* بعد رسیدیم به نو جوونی و جوونی...گشت ارشاد مث حالا نبود...کمیته انقلاب اسلامی بود در حد موساد جرات داشتی پیرهنت آستین کوتاه باشه..رسما مفسد فی الارض بودی و ریختن خونت واجب شرعی *btb* بعد اینکه از هشت خان رستم رد شدیم و رفتیم دانشگاه شد دوره خاتمی حرف جامعه مدنی و جامعه ی زدنی و گفتگوی تمدنها ولی بازم رابطه دختر و پسرا در حد افسد الافساد کبیره بود..حالا مانتو اپل دار و مقنعه تا رو شکم تبدیل شده بود به تیپ رپ زدن و شال بلند و اینا اگرم گیر منکرات و یگان ویژه که همون کمیته سابق بود میوفتادی که واویلا حالا این همه حرف زدم تا برسم به خدمت سربازی من بابام نظامیه..یه ارتشی ..البته مهربون و با مرام بابام همه ی زندگیمه *ghalb* القصه بعد فارغ التحصیلی زد به کله م برم سربازی تا زودی تمومش کنم و برم سرکار خواستم از رانت بابام استفاده کنم..رفتم و به بابام گفتم که یه کاری کنه خدمتم بیوفتم شیراز بابامم گفت چشم..حتما *mamagh* اون وقتا اینایی که از دیپلم بالاتر بودن باید اموزشیشون میرفتن تهران..اصطلاحا دوره کد میگفتن بهش خلاصه مث شصت تیر اموزشی رو تموم کردیم و به امید قول بابامون نشستیم..اون موقع ها مث حالا نبود بهت بگن خدمتت کجا باید بری..روز اخر اموزشی میگفتن بعد یه هفته مرخصی خودتون رو به یگان خودتون تو فلان شهر معرفی کنین هیچی دیگه..بابام بهم لطف کرد منو انداختن زابل..اون سر ایران..لب مرز *kotak* *mig_mig* *are_are* . . از زابل هم چون کمبود نیرو داشتن منو انداختن پاسگاه مرزی یه درجه دار مافوق هم داشتیم دِ اِند گاو..هنوز گاو پیش اون یارو شرافت داشت..هیچی حالیش نبود نکبت مام چون از بچگی با تیرکمون عقد اخوت داشتیم و جنگی و عصبی هم تربیتمون کرده بودن تو دوره اموزشی تیر اندازی من تک بود و یه چیزی یه نامردی نوشته بود رو امریه من ((مناسب جهت تک تیر انداز)) حالا ما کلی هنرمند بودیم با کلاشینکف تیر انداخته بودیم خلاصه ما رو گذاشتن تیربارچی پشت تیربار گرینوف مام که نفهم..گفتم خوبه..حداقل دیگه پست و این چیزا ندارم نگو محل تیرباز نقطه صفر مرزی و سنگر کمین بود...یعنی پست بیست و چهاری *vakh_vakh* حالا این خوب بود..چون هیکلم هم درشت بود گفتن گاهی باید با تیربار دوشکا هم کار کنی این دوشکا یه هیولایی بود برا خودش..دوتا خدمه داشت..تیربارچی و یکی دیگه که باید فشنگ گذاری میکرد و قطار فشنگ میداد دهن این غول تَشَن... اون وقتا آقای قالیباف فرمانده نیروی انتظامی بود از شانس کج ما یروز که اومده بود برا بازدید هوس میکنه بیاد لب مرز حالا این همه جا اد اومد پاسگاه ما *ey_khoda* خلاصه اومد یه سان از همه دید و رسید به سنگر من..گفت :مسئول این کیه؟ گفتم :منم قربان گفت بشین پشت سلاحت و اون ساختمون خرابه رو بزن به حالت درازکش تیربار رو مسلح کردم و تتقققققق..یه رگبار گرفتم جناب قالیباف گفت خوبه..احسنت و رفت طرف دوشکا گفت مسئول این کیه اون درجه دار گاوه گفت سرباز آریا فر رفتم جلو و گفتم منم قربان *vakh_vakh* گفت مگه تو خدمه چندتا تیربار باید باشی درجه داره گفت چون نیرو نداریم ایشون با دو تاش کار میکنه..هیچی دیگه..دوباره یه رگبار رو ساختمون خرابهه و احسنت و اینا بعد جناب سردار رفتن سمت توپ ضد هوایی گفتن خدمه این کیه؟؟ یه استوار پوکیده مسئولش بود که از قضا اون روز زنش زاییده بود در اصل گاو من زاییده بود..چون دوباره سرباز آریافر *hazyon* *ey_khoda* *vakh_vakh* رفتم جلو. یه احترام اساسی گذاشتم و پا چسبوندم سردار گفت: سرباز..تو همه این پاسگاه رو دستت گرفتی..چه خبرته؟؟ گفتم قربان کمبود نیرو نعره زد: خب بگید تا نیرو بهتون بدن این سربازه اگه مرد لابد کشور باید تسلیم بشه *hir_hir* هیچی..نشستم پشت ضد هوایی این لعنتی باید دوتا خدمه داشته باشه یکی از تو دوربین اسحله نشونه بگیره و با پدالش که حکم ماشه رو داره شلیک کنه و با دوتا اهرم دایره مانند به چپ و راست بگردونه و لوله توپ رو بالا پایین بیاره یکی هم خشاب گذاری کنه خلاصه دوباره همون ساختمون خرابه و تتتقققققق یهو پام رو پدال شل شد برگشتم یه نگاه به سردار کردم گفت چت شد سرباز حقیقتش از شدت صدای توپ و ویبره ش باور کنید ریدم تو خودم :khak: *taslim* . . یهو سردار منو کشید کنار و خودش رفت تنهایی پشت قبضه ساختمون خرابه رو آرد کرد یه کارایی با ضدهوایی میکرد ادم یاد عملیات بیت المقدس می افتاد *hip_hip* هیچی..بازدید تموم شد..اما از طرف فرمانده نیرو بمن پنجاه هزارتومن اون موقع پاداش دادن یعنی تو ماتحت م عروسی بود ایشالا بعدا ادامه خاطراتمو براتون تعریف میکنم ^^^^^*^^^^^
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم