♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم، باران تندی میبارید
آن روز صبح یک چتر هفت رنگ دسته قرمز خریده بودم، وقتی ب مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم
اما... زنگ خورد
هر عقل سالمی تشخیص میداد ک کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است
یادم نیست آنروز آموزگارم چ درسی ب من آموخت،اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده
بعد از ان روز شاید هزاران بار دیگر باران باریده باشد و من صدبار دیگر چتر نو خریده باشم
اما...
آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد
این اولین بدهی من ب دلم بود ک در خاطرم مانده
بعد از ان روز هر روز ب اندازه تک تک ساعت های عمرم ب دلم بدهکار ماندم ب بهانه عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم
از ترس انکه مبادا انچه دلم میخواهد پشیمانی ب بار اورد، خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم اما حالا بعضی شبها فکر میکنم اگر قرار بر این شود ک من صبح فردا را نبینم
چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی ک ب بهانه منطق حماقت نامیدمشان
حالا میدانم هر حال خوبی سن مخصوص ب خودش را دارد
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
محمود دولت آبادی