*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
آسیابان پیری در دهی دور افتاده زندگی میکرد
هر کس گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد
"علاوه بر دستمزد" آسیاب کردن، "پیمانه ای" از آن را برای خود بر میداشت
مردم ده با اینکه " دزدی " آشکار وی را می دیدند، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای جز " تمکین کردن " نداشتند و فقط او را " نفرین " میکردند
پس از گذشت چند سال آسیابان پیرمرد، مرد و آسیاب او به پسرانش به " ارث " رسید
پس از مدتی یک شب پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت مرا چاره ای اندیشه کنید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم
پسران پس از مدتی تفکر هر یک راه کاری ارائه نمودند
پسر کوچکتر پیشنهاد داد
زین پس با مردم " منصفانه رفتار کرده " و تنها دستمزد آسیاب کردن را از مردم می گیریم
ولی پسر بزرگتر گفت
اگر ما به این روش عمل کنیم مردم چون انصاف ما را ببینند " پدر را لعنت کنند " چون او " بی انصاف تر " بود
بهتر است " مطابق وصیت پدر " هر کسی که گندم برای آسیاب کردن می آورد " دو پیمانه گندم " از او برداریم
با این کار مردم چون انصاف ما را ببینند بر پدر همواره " درود " فرستند و گویند
" خدا آسیابان پیر را بیامرزد، او با انصاف تر از پسرانش بود "
پسران چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود
مردم همواره پدر ایشان را دعا کرده و و پدر از عذاب " نجات " یافت
*~*~*~*~*~*~*~*
عبید زاکانی در اواخر عمرش به شدت دچار فقر و درماندگی شد
از اینرو تک تک فرزندانش را فراخواند وبه اوگفت در این خانه گنجی پنهان کرده ام
که بعد از مرگم به تو تعلق میگیرد مبادا دیگر برادرانت از آن باخبر شوند
و بدین وسیله مورد توجه پسرانش قرار گرفت
وتا موقع مرگش در رفاه و آرامش زندگی کرد.
بعد از مرگش همه فرزندان برای تصاحب گنج رفتند
و وقتی باحضور دیگر برادران مواجه شدند متوجه شدند پدرشان وعده گنج را به همه فرزندان داده است
وقتی شروع به کندن زمین کردند صندوقچه ای یافتند که داخلش تکه کاغذی بود که توی آن نوشته بود
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
من دانم و او داند وتو هم دانی
که یک دِرَم ندارد عبید زاکانی