به نام خالق زیباییها *♥♥♥♥*♥♥♥♥* جرقههای کوچک این رمان در بهمن سال نود و شش در ذهنم شکل گرفت بعد مدتی هرشب قبل از اینکه بخوابم اندکی به ایدهام میاندیشیدم ان زمان چیزی بیشتر از یک سرگرمی نبود ولی ارام ارام این تصور حقیر شروع به رشد کرد تا اینکه اولین نسخه این رمان را در فروردین نود و هفت برای مدرسه نوشتم که نگارش بسیار ضعیف و اماتوری بود ولی با این حال با تشویق معلمان و دوستانم همراه شد که مرا بسیار مصممتر کرد زمان گذشت تا اوایل سال نود و هشت رسیدیم، در ان دوره چندین بازرس که کارهای نشر نیز انجام میدادند، در کلاس ادبیات ما حضور یافتند. که به توصیه معلم ادبیاتم که (قدر شناس ایشان هستم) انها مرا شناختند و متوجه شدند؛ دستی به قلم دارم و قول دادند پیگیر چاپ کتابم باشند همه چیز عالی پیش رفت و قرار بود رمان در تابستان نود و هشت چاپ شود، اما دوستی نصیحتی به من کرد که بابت ان دین زیادی به او دارم؛ او گفت: رمان جای توسعه بسیاری داره و بهتره الان چاپ نشه تا به سطحی بالایی برسه. من به خاطر اندرز دوستم و شرایط ان هنگام پیشنهاد نفیس چاپ را رد کردم که افرادی بسیاری به من گفتند، کاری بسیار احمقانه انجام دادم؛ ولی الان از کار ان روز هیچ پشیمان نیستم بلکه خرسند نیز هستم، در طی ان یکسال تا به حال اثار بسیاری را مطالعه کردم و اصول بسیاری را یاد گرفتم؛ رمان نیز در این مدت پیشرفت چشمگیری داشت اکنون در مرداد گرم و سوزان که با پیشتازی کرونا همراه است، تصمیم به انتشار ان گرفتم؛ شاید اگر در وضعیت اندکی مناسب تر بود رمان را چاپ میکردم، اما در چنین وضعیتی این امر مقدور نیست *~*****◄►******~* اما بیاید سرتان را درد نیارم و به موضوع اصلی بپردازم: چرا باید این رمان را بخوانم؟؟؟؟؟ که سوالی بسیار مهمی است، رک و خلاصه بگویم؛ اگر نخوانی غیر ممکنها و شرایط زندگی همچنان بزرگترین کابوس هرشبت خواهد بود؛ اما اگر بخوانی در مواجه با غیر ممکن ها پوزخند میزنی و شانس این را داری که از دریچه دید شخصیت های کتاب که با دیگر شخصیت های رمان ها تفاوتی بسزا دارند، دنیا را بنگردید در واقع به این دلیل میگویم متفاوت که شما را در این رمان همراه افرادی میکنم که برایش البته اگر همه را من بگویم که دیگر صفایی به خواندن ندارد!!!! بخوانید رمان را تا بدانید که از هیچ همه چیز میسازیم غیرممکن و قوانین دنیا که دیگر چیزی نیست!!!! و محدودیت ها را نامحدود میکنیم من زمانی که ترس در تمامی سلول هایم رخنه میکند؛ خودم را شخصیت اول رمان فرض میکنم و ان زمان برایم معجزه رخ میدهد؛ شما هم بخوانید تا متوجه منظورم شوید...
به نام خدایی که در همه حال نظاره گر ماست ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ سلام به تمامی افرادی که این نوشته را می خواندند و قرار است تا پایان رمان مرا همراهی کنند ^^^^^*^^^^^ درباره اسم رمان باید توضیح کوتاهی بدهم تا درک ان و ارتباطش با کتاب در اول مشخص شود *~~~~~~~~* لغت ضرب الاجل که معمولا به اشتباه ضرب العجل نوشته میشود؛ به معنی تعیین وقت برای ادای دین یا انجام دادن کاری مهم، مدت نهادن مدتی برای انجام کاری مهم؛ غالبا ترجمه می شود. و کلمه دیگر اعجوبه که کم و بیش همگی مان ان را شنیدهایم. این لغت نیز همواره به شیوه های غلط نگارش میشود، به طور مثال افرادی این واژه را به صورت عجوبه یا اجوبه مینویسند که کاملا معنایی متفاوت با اعجوبه دارد. اما بحث ما بر سر معنی واژه اعجوبه هست، مفهوم اعجوبه به این معناست که کسی با توانایی ها و ویژگی هایش مردم را به تعجب می اندازد؛ شخصی عجیب و نابغه ولی اگر بخواهیم این دو لغت را باهم معنی کنیم چنین معنی می دهد: اعجوبه در مدت معیین کاری انجام میدهدکه تفکر تعدادی از مردم نسبت به موضوعی کلا دگرگون میشود، تفکر حال درباره ان موضوع هیچ شباهتی و تفکر قبلی ندارد. این یعنی ضرب الاجل اعجوبه *~*****◄►******~* در اینحا سوال پیش می اید که ایا همه اعجوبهاند؟ و واقعا چه کسی میتواند اعجوبه حقیقی باشد؟ ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ از نظر شما سقف غیر ممکنتون چقدره؟؟؟؟ مثلا فکر میکنید گرفتن مدرک دکترا در یک سال غیر ممکن باشه یا خواندن هزار رمان بلند در یک ماه یا مثلا دوازده سال دانش اموختگی را تنها در دو سال طی کنی الان حتما می گید این تخیلات غیرممکن قشنگی، اره؟؟؟؟؟ هیچ کدومش نه تخیل نه غیرممکن همهاش ممکنه غیر ممکن، ممکنی است که هیچ کس به دلیل تلاش زیاد، سخت کوشی و تعداد شکست بالا در ان؛ به دنبال محقق کردن ان نمیرود. حال این غیرممکن است یا ممکن که این رمان واقعی باشد؟؟؟؟؟ *~~~*****~~~* برای هر رمانی می بایست خلاصهای نوشت؛ ولی برای این رمان نمیتوان هیچ خلاصهای قید کرد. زیرا اگر بخواهم خلاصهای مفید و کامل بگویم، باید به چندین سده پیش باز کردم و رمان را از انجا شروع به روایت کنم. و مورد دیگر این است که هر خواننده ای خلاصه مختص به خود را از رمان برداشت میکند *-*-*-*-*-*-*-*-*-* اما برای اشنایی بیشتر خلاصهای کوتاه را قید می کنم دختری از تبار خورشید و ماه دختری به نام هلیا ما مرز های غیر ممکن را رد نمی کنیم اما برای او غیرممکن وجود ندارد هیچ و هیچ غیرممکنی همه و همه ممکن است دختری که غیر ممکن را لغتی حذف شده از دایره لغات تلقی میکند و دختر ماه به اتش میکشد غیر ممکن ها را اما چه چیز شوق ممکن کردن، غیر ممکن ها را در دختر ماه بنا نموده؟؟؟؟ ایا کینهای چندین ساله چنین قدرتی دارد؟؟؟؟ یا گرفتن تقاص چطور؟؟؟ اما او با هدفی مشخص بی هیچ باکی تمامی غیر ممکن ها را ممکن میکند. ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ اطلاعاتی از کتاب را بیان میکنم نام کتاب: ضرب الاجل اعجوبه نام نویسنده: ز.گ یا Z.g ژانر: پلیسی، معمایی، هیجانی، طنز، اجتماعی، فانتزی سال انتشار: ۱۳۹۹ نام طراح جلد: عشق نقاشی ویراستار: عشق حجاب و در اخر باتشکر از مادرم، برادرم، عشق نقاشی بابت طراحی جلد و روحیه دادن عشق کره جنوبی، عشق گیتار، زن دایی ام که اولیم ویرایش را ایشان انجام داد. استادم خانم میم که مرا در این مسیر حمایت کرد. ، عشق حجاب بابت کمک در امر ویرایش و در اخر تشکر میکنم از برنامه خنگولستان و کاربرانش و از تمامی کسانی که مرا در امر تالیف همراهی کردند -.*-.*-.*-.*-.*-.*-.* بخش هایی از رمان: هر چیزی در دنیا خالقی دارد و خالق تمام هستی و موجودات خداست، اوکسی که جهان را از روزمرگی نجات داد و به ان فصل های گوناگون بخشید. همیشه ژاکتی نارنجی رنگ میپوشید و شنلی به رنگ انار بر دوش دارد و موهای زردش شاخه های درختان را جارو میکند هروقت که او قدم از. قدم بر میدارد؛ اسمان ناگهان گلگون شده و ابرها شروع به گریستن میکنند، اما هرگز روزی را به یاد ندارم که او راه برود؛ اسمان قرمز نشودیا صاعقهای که اسمان را روشن می کند به او اسیب برساند. اوکه میاید طبع شعر و شاعری شکوفه میدهد و محال است که گشتی در بازار بزنی و کسی را ببینی که به اهنگ گوش نمیدهد. باری پاییز بهار رنگ و احساسات است. *@@*******@@* بوی قهوه با بوی خاک نم خورده باران ریتم دلانگیزی به و جود اورده بود که شور و شوق مرا برای گام برداشتن در سرزمین تصوراتم بیشتر و بیشتر میکرد. و مهم ترین اتفاق عمرم بود کشف در بسته و گشودن در رنگین کمان و سرمایی که باعث کسالت میشود و فردی که شب ها الزایمر می گیرد و روزها نابغه حافظه میگردد، پسرکی کع لحظاتش را با صحبت با مادربزرگش سپری میکند و دختری نومیدانه بهدنبال اربابش می دوید و خرکی که باعث خنده مکرر صاحبش می شد. هوا به شب تبدیل گشت و من از رنگین کمان سقوط کرده و دراتاقم با همان در بسته، باز به زمین رسیدم نه با پا بلکه با سر!!!! به همراه قهوهام ....... و ان زمان است که زندگی معنا پیدا میکند. *~*****◄►******~* ارادت مند شما ز.گ یا z.g تنهاینیمه شب
[caption id="attachment_66608" align="aligncenter" width="500"] Woman drinking coffee and making a diary note, top view of female hands writing in notebook, retro toned image with selective focus.[/caption] oOoOoOoOoOoO موضوع غم انگیز در خصوص زندگی کوتاه بودن آن نیست بلکه غم انگیز آن است که ما زندگی را خیلی دیر شروع کرده ایم oOoOoOoOoOoO همین
..*~~~~~~~*.. سلام گاهی اتفاق هایی می افتد که شبیه معجزه هست و یا خود معجزه. کتابی که می خوام معرفی کنم کتابی از زندگی پیر مرد بی سوادی هست که در روستایی زندگی می کند کتاب مش کاظم و امام زمان از واقعیت های زندگی این پیر مرد هست چکیده ای از کتاب: امروز هم مثل همیشه برای هیزم اوردن دل به جنگل زده بودم و خسته و کوفته خودم را به مسجد روستا که ما بین روستا و جنگل بود رساندم تکه های درخت را روی زمین گوشه ای از حیاط نهادم. چون تشنه بودم ابی خوردم و از حوض وسط حیاط وضو گرفتم تا بعد نماز به خانه بروم در همین حین مردی با هیبت و جذبه ای خاص وارد حیاط مسجد شد جوانی رعنا بود تا حالا ندیده بودم، امد نزدیک تر و با خوش رویی سلامی داد حواب سلامش را دادم سر صحبت با من را باز کرد و من از درد و دلم با او گفتم اینکه سوادی ندارم و هیچ چیزی از دینم چز همین نماز را یاد نگرفتم.به من گفت می خواهی یاد بگیری گفتم اری دستش را در سینه ام قرار داد و چند جمله ی عربی گفت و خواست منم تکرار کنم نمی دانم چه شد که همان جا از هوش رفتم. روستاییان مرا به خانه ام برده بودند و وقتی چشم باز کردم دیدم کم کم جمله های عربی بر لبم می اید که کم کم متوجه شدم این کتاب از ارتباط امام زمان با مردم سخن می گوید و از محبت وی به ما بنده ها بر رخ خواننده می کشد یا علی
@~@~@~@~@~@ وصیتنامه قُلی من ازشب اول قبر میترسم منو شب دوم خاک کنید 😅😅😅 به جای کافور حشره کش بزنید تامورچه ها منو نخورند 😜😜😜 یه کفن دست دوم تنم کنید تافکر کنند ازمن سوال کردند 👍👍👍 به یارانه هام دست نزنید برمیگردم 😂😂😂😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ﯾﻪ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺩﻡ ﺗﺮﻣﯿﻨﺎﻝ ﻫﺴﺖ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻤﺶ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﺮﻩ ﺗﺎ ﺷﻬﺮﺵ بیشعور ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺍﻻﻥ مرزو رد کرده بود 😂😂😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ پدرم موقع مناظره گفت اگه کنترل مملکت دست من بود ایران رو گلستان میکردم منم گفتم والا یه کنترل کولر دستته اینجارو جهنم کردی بقیشو دیگه خوردم به دیوار نتونستم بگم 🤕😞😁😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ اما خدا به هیچکس مثل اصحاب کهف حال نداد ساعت 5 بعد از ظهر ایمان اوردن تا 9 رسیدن تو غار گرفتن خوابیدن 300 سال بعد پاشدن یه صبحونه سبک خوردن و مردن و رفتن بهشت پارتی داشتن فکر کنم یا ژن خوبو بودن 🥴🥴🥴 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ﺧﺪﺍﯾﺎ مارو ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﺪﺭﺳﻪ میخوندیم ببخش چون هم وضو نداشتیم هم اجباری بود هم الکی پیس پیس میکردیم 😂😂😂😂😂😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ مامانم رفته واسه تولد بابام یه ظرف پیرکس خریده انصافأ بابام کلی تشکر کرد... حالا دیشب تولد مامانم بود، بابام هم رفته چارحلقه لاستیک خریده حالا نمیدونم مامانم چرا قهر کرده شاید از رنگ لاستیکا خوشش نیومده 😂😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خدایا ميشه اين آقاي شيطان رو ببخشي و باهاش آشتي كني كه دست از سر ما ورداره؟ تو که همه رو میبخشی ..اینم اشتباه کرد به ما سجده نکرد ..ما بخشیدیم تو هم ببخش... داره اذیت میکنه ... پیشنهادهای خوب میده ...نمیشه رد کرد 😑😂😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ صبح اومدم دو کلمه درس بخونم تا الان خواب بودم میترسم دو ورق دیگه بخونم برم تو کما :)) 💫😂😅💞 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یارو اومده میگه کارمو راه بنداز ایشالا گذرت پیش ما افتاد جبران میکنم گفتم کارت چیه؟ میگه مرده شورم میخوام صد سال سیاه جبران نکنی نكبت 😝😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ یکی از بستگان ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﻭﻣﺪ کنار ﻗﺒﺮ ﺑﻐﻠﻲ ﻧﺸﺴﺖ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﻓﻮﺕ ﻛﺮﺩﻥ !!؟؟؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ شبا میاد اینجا می خوابه اومدم بیدارش کنم بریم خونه والااااااا دنبال شوهر میگردن نمیدونن چجوری سر صحبتو باز کنن ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ دلاتون شاد❤ 😂🌹😂🌹😂🌹
*-*-*-*-*-*-*-*-*-* چهارده ساله که بودم عاشق پستچی محله مان شدم خیلی تصادفی رفتم در را باز کردم پشتش به من بود وقتی برگشت قلبم تند تر میزد سلام کردم نگاهش به چشمانم دوخته شده بود سرم را پایین انداختم و گفتم نامه ای برای من دارید ؟ گفت: بله مادرم از توی اتاق داد زد دخترم کی هست ؟ گفتم پستچی مادر جان مادر گفت: بگو بیاد خونه یه چایی بخوره خستس چیزی نگفتم و نگاهی به پست چی کردم پست چی یه قدم تو اومد و داد زد خاله مریم ممنون مزاحم نمیشم نامه و بدم برم منتظر بودم تا نامه را بدهد نمیدونم در نامه چه بود ؟ ولی از طرف پدرم بود نه از طرف پدرم نبود از طرف همرزمش ناصر بود انگار نامه برای من بود بازش کردم و خوندم خیلی مقدمه چینی کرده بود ... از اونا گذشتم و سراغ اصل مطلب رفتم پدرم فوت شده بود اشک در چشمانم جمع شده بود برگه خونی بود انگار موقع فوت پدرم این نامه را نوشته بود گفت برایش آرزوی شهید شدن بکنم و زحمت این خبر را من به مادر مریضم بگویم اما چگونه ؟ ناگهان در خیالم بودم که پست چی گفت خیره حالتون خوبه ؟ گفتم بله خیره کجا رو باید امضا کنم من به مادرم این موضوع را نگفتم تا موقعی که جنازه ی پدر رو آوردن مادر در کنار پدر از هوش رفت من ماندم یتیم در اون روز من بودم که گریه نکردم و خودم رو زمین نزدم عین مجسمه خشکم زده بود و هیچی رو باور نمیکردم من به تنهایی در آبادان بزرگ شدم و زندگی کردم کسی رو نداشتم ! که بهش پناه ببرم تنها کسم مادرم بود که 😢 آن هم از دست دادم 😢 در سن ۱۷ سالگی با همرزم پدرم ناصر ازدواج کردم به همراه ناصر به تهران آمدیم و زندگی مان را شروع کردیم بعد دوماه ناصر با صورت جمع شده و ناراحت به خونه اومد بهش گفتم چیزی ازت نمیپرسم هرموقع دوست داشتی میتونی بگی به پام نشست و گفت مینو جان نمیخواهم زخم دلت را تازه کنم گفتم ناصر مقدمه چینی نکن و اصل مطلب رو بگو گفت میخوام برم جبهه سکوت کردم گفت ترو خدا نمیخوام ازم ناراضی باشی سرم و پایین انداختم و سکوت کردم گفت التماست میکنم مینو دلم آروم و قرار نداره با اشک سرم را بالا اوردم و گفتم خدا همراهت باشه ناصر جان نمیدانستم از قبل نقشه داشته است صبح بعد اینکه از خواب بیدار شدم نبود نامه ای نوشته بود و گفته بود حلالم کن بعد یکسال چشم انتظاری جسد تیکه تیکه شده ناصر رو اوردن خدا لعنتشون کنه به تن مرده ی همسرم هم رحم نکردن من تنها فقط به خودم پناه اوردم و شب ها با یادش میخوابم ناصر جان خدا ازت راضی باشد *-*-*-*-*-*-*-*-*-* نویسنده : ناشناس
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم