♦♦---------------♦♦
چندشب پیش یه کلیپ از یه آقایی دیدم که میگفتن یه دختر اگه پدر و برادرش راضی باشن میتونه از هفت سالگی صیغه بشه و تن فروشی کنه هیچ ایرادیم نداره چون ما باید دقت کنیم که به غیرت پدر و برادرش لطمه نخوره که وقتی راضین یعنی نمیخوره دیگه
از وقتی این کلیپو دیدم مدام این سوال توی سرم میچرخه که
کجای راه اشتباه رفتیم؟!؟
و جوابی که به خودم میدم اینه که
"خیلی جاها"
شاید اگه هر مادری خودش رو موظف میدونست که به پسرش اونقدری عشق بده که اون پسر ارزش واقعی یه زن رو بفهمه
کارمون به اینجا نمیکشید
شاید اگه هر مادری همونطور که از بچگی حیا و عفت رو در گوش دخترش زمزمه میکنه معنی درست غیرت و مردونگی رو به پسرش هم یاد میداد
کارمون به اینجا نمیکشید
شاید اگه کشور و دینم "آزادی"رو که حق طبیعی هر انسانیه رو به زنهاهم میداد
کارمون به اینجا نمیکشید
شاید اگه وقتی مردی سر تا پامون رو برانداز میکرد و قد و هیکلمون رو وجب میکرد و به چشم یک "کالا" نه "انسان" نگاهمون میکرد فریاد میزدیم و سکوت نمی کردیم
کارمون به اینجا نمیکشید
شاید اگه ما زنها در برابر این بی عدالتیها قد علم میکردیم
کارمون به اینجا نمی کشید
شاید
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
سه تا پنجره کنار هم بودن که رو به یه کوه باز میشدن
پنجره قرمز، پنجره زرد و پنجره آبی
پنجرهها عاشق کوه بودن
اونها هر روز کوه رو صدا میزدن و واسش آواز میخوندن
کوه هم جواب اونها رو میداد، پنجرهها سالهای زیادی طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه میدیدن
شبها ستارهها رو میشمردن، زیر بارون خیس میشدن
پنجرهها میدونستن که کوه هیچ وقت نمیره
تا اینکه یه روز روبروی اون پنجرهها یه ساختمون بلند میسازن
پنجرهها دیگه نمیتونستن کوه رو ببینن
کوه رو صدا میزدن ، اما دیگه جوابی نمیشنیدن
پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن ولی پنجره آبی هنوز به یاد کوه بود و با اینکه کوه رو نمیدید و جوابی ازش نمیشنید همیشه واسش آواز میخوند و صداش میکرد
پنجره زرد و قرمز به پنجره آبی میگفتن
حالا که دیگه دیوار بلندی بین ما و کوه کشیده شده و کوه رو از دست دادیم
تو هم باید کوه رو فراموش کنی، چون دیگه هیچ وقت نمیتونی ببینیش، ولی پنجره آبی دست بردار نبود ؛ اینقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید تا اینکه یه روز از اون ساختمان برداشتنش و انداختنش دور
پنجرهی آبی حتی وقتی که بین آهن قراضهها زندگی میکرد هم به یاد کوه بود و اون رو صدا میزد
یه شب سرد زمستونی ، یه کولی میاد توی آهن قراضهها تا واسه خودش دنبال یه پنجره بگرده
تا اینکه پنجره آبی رو پیدا میکنه، پنجره آبی رو میندازه پشتش و میره سمت خونهاش، یه خونهی خیلی کوچک توی دل کوه
پنجره آبی وقتی کوه رو دید، تو اون سرما خندید و گریه کرد و به کوه گفت
اینکه نبودی و نمیدیدمت، سخت بود ، اما نمیشد فراموشت کنم و دوست نداشته باشم
کوه خندید و جواب داد
اینکه نبودی و نمیدیدمت
سخت بود اما نمیشد فراموشت کنم و
دوست نداشته باشم
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
روزبه معین
قهوه سرد آقای نویسنده
سکنجبین