♦♦---------------♦♦
من درسم را خوب خوانده بودم
آماده برای کنکوری موفق
همه چیز داشت خوب پیش میرفت
از روی برنامه قبلی با تست ادبیات شروع کردم
که ای کاش این کار را نمیکردم
سوال اول آرایه ادبی بود
شعری از هوشنگ ابتهاج
"بسترم ...صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری...."
و نتیجه این شعر
کنکوری با رتبه افتضاح بود
و من
سر جلسه کنکور
تمام داستان های خفته در این شعر را به چشم دیدم
دیدم که اینگونه پریشان شدم
همه سرگرم تست زدن
و پسرکی سرگردان در خیابان
نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن، حتما صد میزنی
هیچ کدام فکر این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال
با یک شعر نیم خطی
گذشته را گره بزند به آینده
فدای سرت
دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست
*~*****◄►******~*
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه بزرگ شدیم
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن روزها که تنها پدر قهرمان بود
عشق فقط در آغوش مادر خلاصه می شد
اوج بلندی در روی شانه های پدر بود
بزرگترین دشمنانم خواهر برادرهای خودم بودند
بزرگترین درد زخم روی زانوهای زخمیم بود
تنها چیزی که میشکست اسباب بازیهایم بود
و معنای خداحافظ فقط تا فردا بود