♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
چقدر پاییز شده
چقدر این حال و هوا شال و کلاه و آستینهای پایین کشیده از سرما میطلبد، یا نشستن کنار پنجره و هورت کشیدن یک لیوان چای داغ، یا پناه گرفتن زیر پتو و استشمام بوی نارنگی و خوابیدن میان لالایی خاطره انگیز برگها و بادها
چقدر میطلبد که چتر برداری و زیر قطرات گاه و بیگاه باران قدم بزنی و یقهی پیراهنت را از شدت باد و سرما بالا بکشی، که دستهایت را توی جیب ببری و از سرما بلرزی، که باد بزند و قطرات باران روی گونه و پلکهایت بریزد
چقدر این هوا تنهایی نمیچسبد
که حیاتی است هر پاییز کسی کنارت باشد و با تو حرف بزند، کسی کنارت باشد و تو را بغل کند، کسی کنارت باشد و با تو چای بنوشد، کسی کنارت باشد که برایت شعر بخواند و دستهای یخ زدهات را میان دستهای گرمش بگیرد
چقدر این هوا یک دوست کم دارد، یک رفیق، یک آدم خوب... کسی که حقیقتا حرفهای تو را میفهمد و دیوانگیهای تو را میپذیرد، کسی که به تو حق میدهد هر پاییز، از خودت بیخود باشی و هوا که به هم ریخت، به هم بریزی
هوا کِی وقت کرد اینهمه پاییز شود و ما کِی وقت کردیم اینهمه تنها باشیم؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
نرگس صرافیان طوفان
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
من هرگز کسی شبیه به خودم را ندیده ام
هرگز کسی شبیه به خودم را نداشته ام
ولی گاهی به این فکر کرده ام که چه خوب بود اگر یک نسخه ی دیگر هم از من وجود داشت
یکی که تکرار دوباره ای از من باشد . دست ها ، چشم ها ، نگاه ، لبخند و رفتارهایش
درست شبیه به خودم باشد و ، هرجا که رفت ، با من اشتباهش بگیرند
کسی که می شد افکار مشترکمان را روی هم بریزیم و فکری اساسی به حالِ جهان کنیم
شاید اگر دوتا بودیم ، زورمان به همه چیز می رسید
شاید اگر دوتا بودیم ، هیچ کس حریفِ آرزوهایمان نمی شد
با هم دست به کار می شدیم و تمام دیوارهای شهر را رنگ می زدیم
با هم می رفتیم و برای تمام آدم های غمگینِ جهان ، چای می بردیم ، کنارشان می نشستیم و آرامشان می کردیم
باهم حرف می زدیم ، باهم قدم می زدیم و پا به پای هم ، دیوانگی می کردیم
من برای ادامه ی راه ، یکی شبیه به خودم را کم دارم
تنهایی زورم به آرزوهایم نمی رسد
تنهایی برای تمامِ هدف هایم زمان و انگیزه ی کافی ندارم
امروز به این فکر کردم که دوقلوها باید آدم های خوش اقبالی باشند
به معنای واقعی ، یکی هست که هوایشان را دارد ، عاشقانه دوستشان دارد و آنها را عمیقا می فهمد
اگر خدا از من هم یک نسخه ی دیگر آفریده بود
آنوقت تنهایی ام را با کسی پر می کردم که ارزشش را داشت ، کسی که شبیه به خودم بود ، افکار عجیبم را می فهمید و با هم می نشستیم ، چای می خوردیم و بحث های فیلسوفانه می کردیم
کسی که نیازی نبود خودم را برای نگاه های لبریز از سوال و ابهام او تشریح کنم
کسی که اگر بود ؛ با تمام شباهتش با من ، منحصر به فرد ترین آدمِ زندگی ام می شد